پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی
پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی

حرف های دلتنگی

یکی از دوستان گفت :


زندگی میکنم ... حتی اگر بهترین هایم را از دست بدهم!!! چون این زندگی کردن است که بهترین های دیگر را برایم میسازد بگذار هر چه از دست میرود برود؛ من آن را میخواهم که به التماس آلوده نباشد، حتی زندگی را


....


می‌خواهم آب شوم در گستره‌ی افق آنجا که دریا به آخر می‌رسد و آسمان آغاز می‌شود

امروز را هم دوباره دنبالت می گردم......مثل همه روزهای نبودت!!! امروز هم سراغت را از تمام برگها می گیرم...! شاید برگی را از قلم انداخته باشم! 


.....

پ.ن : حرفی برای گفتن ندارم

حرف های یک زن ایرانی

آسیه باکری دختر شهید باکری


چون دختر شهید هستی توقع دارند چادری باشی وگرنه داری خون پدرت را پایمال می کنی

-----------------

برای ما دیگه از خاطره گذشته بیشتر درد و دل است ...

وقتی دختر یک شهید باشی وقتی مردم ازت انتظاری را دارن که تو نیستی ... وقتی همکلاسیت توی دانشگاه با کلی آرایش و لاک صورتی انتظار داره تو چادر سرت کنی ...

وقتی برای کار به اداره ای مراجعه می کنی و تا اسم فامیلت و می گی با نگاهها بهت می فهمونن که این پوشش مورد تایید اونا نیست ...

وقتی زنی که ارباب رجوعشی پا را از نگاه فراتر می ذاره و می گه فکر نمی کردم دختر شهید باکری را با این وضع ببینم (حالا تو صبح از خواب پاشدی با رنگ پریده روسریتم جلو فقط چادر سرت نیست !!)

... وقتی حتی از دهن کسایی که شاهد زندگیت بودن و فامیلت هستند می شنوی که داری خون پدرت را پایمال می کنی ...

وقتی برادرا بهت می گن با این حجابت بابات ازت متنفره ( این حرف مثل یک خنجر صاف قلبت و نشونه می گیره )...

حالا اشکال حجابت این هست که چادر سرت نیست !!

مساله من حجاب اجباری که حکومت تعیین کرده نیست


مساله من ذهنهای قضاوت گر مردم ایرانه...


مساله من چشمهایی که نابجا و ناحق قضاوتت می کنن و


این مساله ای هست که حتی اگر حکومت هم حجاب را آزاد می کرد برای من وجود داشت ...

مشکل ما مشکل فرهنگی هست نه یک قانون. مشکل طرز فکر کردن مردم و حقی که به خودشون می دن تا قضاوتت کنند.

آسیه باکری - مرداد 1391
................

پ.ن : ببینم کسی از صاحبان این وبلاگ ها خبر داره ؟ زنده هستن یا مرده ؟
نازک نارنجی
پسر بهار

هرکی دیدشون بهشون بگه اعلام وجود کنید بابا

چرا؟

چرا باید یه ادم خوار بشه؟

چرا باید خفیف بشه؟

چرا باید یک کسی رو التماس کنی؟

چرا باید گله کنی؟

چرا نشستن از ایستادن و خوابیدن از نشستن راحت تره؟

چرا باید واسه انجام یه کاری جونت در میاد اخرشم نمیشه؟

چرا چرا چرا.......


..................

پ.ن 1 : خدایا شکرت. داده هات رو شکر که رحمته و نداده هات رو شکر که حکمت

پ.ن 2 : خدایا شکرت. هیچوقت تنها نیستم چون تو رو دارم

پ.ن 3 : خدایا شکرت. از کسی چیزی بخوایی اگه بهت داد منته اگه بهت نداد خفته ولی تو اینجوری نیستی

پ.ن 4 : قالب رو عوض کردم تصمیم داشتم سال تحویل عوض کنم ولی گفتم شاید زنده نباشم

پ.ن 5 : موزیک هم گذاشتم یه جورایی عاشق سنتور هستم ولی خب گیر نیومد این یه جورایی نسبتا شبیه بود گذاشتم کسی سنتور داشت خبرم کنه

سلام

سلامی به تاریکی شب به دل سیاه روزگار به چرک دستان بابا که وقتی از کار برمیگرده کلی میشوره ولی بازم رنگش همون تیره ای هست که بوده وقتی میاد و از خستگی با علاقه به بچه هاش نگاه می کنه و خدا رو شکر میکنه که بچه هاش سالم هستند همیشه تو دلش خدا خدا میکنه که بچه هاش چیزی نخوان که نتونه جور کنه. بگذریم خدا نگهش داره خدا همه بابا ها رو نگه داره

( یادم باشه یه دفعه هم از مامانا بگم)

اومدم بگم که خیلی وقته اینجا خواب بوده یه جورایی دیگه حوصله ندارم حوصله که نه حرفی ندارم مشکلات زیاد شده وقت نمیشه فکر کنم درباره موضوعی ولی ایشالا میخوام بیام و بنویسم شاید افکار به هم ریخته ام منظم شه به امید خدا. برام دعا کنید و در کنارم باشید

قربونت برم خدا چقدر غریبی رو زمین

امشب تمام عاشقان را دست بسر کن

یک امشبی با من بمان با من سحر کن

بشکن سر من کاسه ها و کوزه ها را

کج کن کلاه، دستی بزن، مطرب خبر کن

گلهای شمعدانی همه شکل تو هستند

رنگین کمان را بر سر زلف تو بستند

تا طاق ابروی بت من تا به تا شد

دُردی کشان پیمانه هاشان را شکستند

یک چکه ماه افتاده بر یاد تو و وقت سحر

این خانه لبریز تو شد شیرین بیان حلوای تر

تو میر عشقی عاشقان بسیار داری

پیغمبری با جان عاشق کار داری..

نوستالوژی

نوستالژی به روایت تصویر آه ه ه ه ه ه  خدای من




شعر بابا

ببین بابا کنار قاب عکست ، دوباره رنگ دریا را گرفتم

دوباره لا به لای خاطراتم ، سراغ بوی بابا را گرفتم


سراغ خنده های مهربانی ، که بر روی لبت پروانه میشد

میان سیل نامردی برایم ، فقط آغوش تو مردانه میشد


غبارخستگیها ر اکه هرشب ، دم در، از نگاهت می تکاندی

همیشه فکرمیکردم که دردل ، تمام بار دنیا را نشاندی


دوباره دیر میکردی و شبها ، کنار تخت خوابم می نشستی

منوتصویریک خواب دروغی ، تو با بوسه غمم را می شکستی


ترا می دیدم از لای دو چشمم ، که روی صورتت جای ترک بود

دوباره قصه تردید و باور ، دوباره سهم چشمانت نمک بود


تو بودی و خیال آسوده بودم ، که تو فکر من و آینده بودی

تومیگفتی سحرنزدیک اینجاست ، و بر این باورت پاینده بودی


ببین بابا که حالا از سر ما ، هزار و یک وجب این آب رفته

از آن وقتی که رفتی چشم تقویم ، به پای راه تو در خواب رفته


ببین حالا شب و تنهایی و درد ، که چشمان مرا تسخیر کرده

سحر جامانده پشت این هیاهو ، بگو بابا چرا تأخیر کرده ؟


شبی در کودکی خوابیدم وصبح ، تمام آرزو ها مرده بودند

تمام سهم من از کودکی را ، به روی دست بندت برده بودند


ترا بردند از این خانه وقتی ، که چشم مادرم رنگ شفق بود

من و یک سنگرازجنس سکوتم ، تو جرمت ایستادن پای حق بود


من و فردای من قربان خاکت ، که ما قربانی این خانه بودیم

تو را بردند اما من که هستم ، که ما هم نسل یک افسانه بودیم


تو را بردند از این خانه اما ، تمام شهر بویت را گرفته

ببین بابا بهاران بی تو آمد ، که رنگ آبرویت را گرفته


تورفتی تاکه بعد ازتودرین شهر ، تمام خانه ها آباد باشند

تمام بچه ها در فکر بازی ، و بابا ها همه آزاد باشند

نظرتون چیه؟

یاد دارم در غروبی سرد و سرد

می‌گذشت از کوچه ما دوره‌گرد

داد می‌زد کهنه قالی می‌خرم

دست دوم، جنس عالی می‌خرم

کاسه و ظرف سفالی می‌خرم

گر نداری کوزه خالی می‌خرم

اشک در چشمان بابا حلقه زد

عاقبت آهی کشید بغضش شکست

اول ماه است و نان در سفره نیست

ای خدا شکرت اما این زندگی است؟

بوی نان تازه هوشش برده بود

اتفاقا مادرم هم روزه بود

خواهرم بی‌روسری بیرون دوید

گفت آقا کوزه خالی، سفره خالی می‌خری