پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی
پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی

ای خدا

دلم داره میترکه خیلی گرفته

سال جدیده چند تا کار به هم گره خورده 

اول اینکه کاش اونی که دوست داشتی بر نمیگشت که حالا بخوام باهاش بجنگم

کاش پول اونی که دوست داشتی رو داشتم که زودتر می اومدم جلو 

کاش می فهمیدی که من محو تماشاتم تو فکر یکی دیگه من پای قدمهاتم

کاش کارم جور میشد

اگه تو نباشی من هم نمیخوام باشم...

..........


پ.ن: مخاطب خاصی که هیچوقت اینجا نمیاد و اینجا رو بلد نیست یعنی نرسیدیم که اینو بهش نشون بدم 

به حرفش رسیدم

هیچکس می گفت من اگه تو نباشی دیگه چطوری واسه گنده ها بکنم قاطی 

الان به اون حرف رسیدم اگه نباشه دیگه حال و حوصله ای واسه قاطی کردن ندارمم..........

خدا بخیر کنه

سلام بچه ها خوبین خوشین سلامتین؟

بالاخره اینجا یکمی باید گرد گیری شه 

خب اول اینکه بالاخره خدمت رو تموم کردم و راحت شدم اما مشکلات جدید داره میاد کار و زندگی و نداشتن پشتوانه مالی وای خدا که استرسش داره منو می کشه گرچه خدا رو شکر کاری دارم که خودم انجام بدم اما......

خب واسم دعا کنید یکمی فکرم مشغوله و سر در گمم

مرگ

آن دم که کبوتر از بام خانه گذشت و آه دختر تنهای شب در فضا پیچید من وتو در کنار هم به سایه ی در ختان انبوه شب روی دیوار ها خیره بودیم ناگهان صدای باد سکوت مرگبار را شکست و بعد به چشمانت خیره شدم حلقه ی اشک را در آن دیدم گفتمت: غمت را بگو .گفتی : غم من در چشمان تو نهفتست . گفتم : کی خواهم فهمید که غمت چه بوده ؟ گفتی : آن دم که سیاهی شب سایه گسترده و تو در تنهایی خود خواهی بود . گفتم : هر گز . تا تو هستی من هرگز تنها نخواهم بود. لبخندی زدی و دستانم را گرفتی آن گاه گفتی : در آن شب جز تو کسی با من نیست اما افسوس که من همانند این درختان بی حرکت خواهم بود و حتی فرصت خداحافظی را نخواهم داشت . از حرفهایت خنده ام گرفت . چشمانم رابستم و به خواب رفتم هنگامی که چشمانم را گشودم هنوز شب بود و دستان تو دردست من اما دستانت گرمای همیشگی را نداشت بعد از سکوتی که شب فراهم کرد رازت را فهمیدم اما افسوس که دیگر از آن شب به بعد ندیدمت و تو برای همیشه جسمت را به خاک سپردی اما روحت در من زندست.


پ.ن : اینو یه جایی قبلا نوشته بودم الان پیداش کردم و دوست داشتم بزارم

دلتنگم

خدایــــا........


دستم به آسمانت نمی رسد

امـا...

تو که دستت به زمین می رسد بلندم کن

یک سال

یک سال دیگه هم گذشت

برای من

برای وبلاگم

برای سنم

چه خوبه ادم تولدش با تولد وبلاگش یکی باشه

تو این یکسال فقط ...

حس رقابت

احساس رقابت ، احساس حقارت است. بگذار که هزار تیرانداز به روی یک پرنده تیر بیندازند. من از آن که دو انگشت بر او باشد انگشت برمی دارم. رقیب ، یک آزمایشگر حقیر بیشنر نیست. بگذار آنچه از دست رفتنی است از دست برود.

اهلی کردن

سلام به دوستان بالاخره باز ما برگشتیم

از بیکاری سری به قفسه کتاب ها زدم چشم به یه کتاب خورد که چندبار خونده بودم دوباره برداشتم و شروع کردم به خوندن به اینجا رسیدم خوشم اومد بنویسمش که شما هم ببینید شاید یادتون بیاد.


روباه گفت: -سلام.
شهریار کوچولو برگشت اما کسی را ندید. با وجود این با ادب تمام گفت: -سلام.
صداگفت: من این‌جام، زیر درخت سیب...
شهریار کوچولو گفت: کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!
روباه گفت: یک روباهم من.
شهریار کوچولو گفت: بیا با من بازی کن. نمی‌دانی چه قدر دلم گرفته...
روباه گفت: نمی‌توانم بات بازی کنم. هنوز اهلیم نکرده‌اند آخر.
شهریار کوچولو آهی کشید و گفت: معذرت می‌خواهم.
اما فکری کرد و پرسید: اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: تو اهل این‌جا نیستی. پی چی می‌گردی؟
شهریار کوچولو گفت: پی آدم‌ها می‌گردم. نگفتی اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: آدم‌ها تفنگ دارند و شکار می‌کنند. اینش اسباب دلخوری است! اما مرغ و ماکیان هم پرورش می‌دهند و خیرشان فقط همین است. تو پی مرغ می‌گردی؟
شهریار کوچولو گفت: نَه، پیِ دوست می‌گردم. اهلی کردن یعنی چی؟
روباه گفت: یک چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است.
ایجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچه‌ای مثل صد هزار پسر بچه‌ی دیگر. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم واسه تو یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتیاج پیدا می‌کنیم. تو واسه من میان همه‌ی عالم موجود یگانه‌ای می‌شوی من واسه تو.
شهریار کوچولو گفت: کم‌کم دارد دستگیرم می‌شود. یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.
روباه گفت: بعید نیست. رو این کره‌ی زمین هزار جور چیز می‌شود دید.
شهریار کوچولو گفت: اوه نه! آن رو کره‌ی زمین نیست.
روباه که انگار حسابی حیرت کرده بود گفت: رو یک سیاره‌ی دیگر است؟
آره.
  تو آن سیاره شکارچی هم هست؟
نه.
محشر است! مرغ و ماکیان چه‌طور؟
نه.
روباه آه‌کشان گفت: همیشه‌ی خدا یک پای بساط لنگ است!
اما پی حرفش را گرفت و گفت: زندگی یک‌ نواختی دارم. من مرغ‌ها را شکار می‌کنم آدم‌ها مرا. همه‌ی مرغ‌ها عین همند همه‌ی آدم‌ها هم عین همند. این وضع یک خرده خلقم را تنگ می‌کند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پایی را می‌شناسم که باهر صدای پای دیگر فرق می‌کند: صدای پای دیگران مرا وادار می‌کند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمه‌ای مرا از سوراخم می‌کشد بیرون. تازه، نگاه کن آن‌جا آن گندم‌زار را می‌بینی؟ برای من که نان بخور نیستم گندم چیز بی‌فایده‌ای است. پس گندم‌زار هم مرا به یاد چیزی نمی‌اندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهلیم کردی محشر می‌شود! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو می‌اندازد و صدای باد را هم که تو گندم‌زار می‌پیچد دوست خواهم داشت...
خاموش شد و مدت درازی شهریار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: اگر دلت می‌خواهد منو اهلی کن!
شهریار کوچولو جواب داد: دلم که خیلی می‌خواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر در آرم.
روباه گفت: آدم فقط از چیزهایی که اهلی کند می‌تواند سر در آرد. انسان‌ها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکان‌ها می‌خرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدم‌ها مانده‌اند بی‌دوست... تو اگر دوست می‌خواهی خب منو اهلی کن!
شهریار کوچولو پرسید: راهش چیست؟
روباه جواب داد: باید خیلی خیلی حوصله کنی. اولش یک خرده دورتر از من می‌گیری این جوری میان علف‌ها می‌نشینی. من زیر چشمی نگاهت می‌کنم و تو لام‌تاکام هیچی نمی‌گویی، چون تقصیر همه‌ی سؤِتفاهم‌ها زیر سر زبان است. عوضش می‌توانی هر روز یک خرده نزدیک‌تر بنشینی.

  فردای آن روز دوباره شهریار کوچولو آمد.
روباه گفت: کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب می‌شود و هر چه ساعت جلوتر برود بیش‌تر احساس شادی و خوشبختی می‌کنم. ساعت چهار که شد دلم بنا می‌کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را می‌فهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟... هر چیزی برای خودش قاعده‌ای دارد.
شهریار کوچولو گفت: قاعده یعنی چه؟
روباه گفت: این هم از آن چیزهایی است که پاک از خاطرها رفته. این همان چیزی است که باعث می‌شود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعت‌ها فرق کند. مثلا شکارچی‌های ما میان خودشان رسمی دارند و آن این است که پنج‌شنبه‌ها را با دخترهای ده می‌روند رقص. پس پنج‌شنبه‌ها بَرّه‌کشانِ من است: برای خودم گردش‌کنان می‌روم تا دم مُوِستان. حالا اگر شکارچی‌ها وقت و بی وقت می‌رقصیدند همه‌ی روزها شبیه هم می‌شد و منِ بیچاره دیگر فرصت و فراغتی نداشتم.

به این ترتیب شهریار کوچولو روباه را اهلی کرد.
لحظه‌ی جدایی که نزدیک شد روباه گفت: آخ! نمی‌توانم جلو اشکم را بگیرم.
شهریار کوچولو گفت: تقصیر خودت است. من که بدت را نمی‌خواستم، خودت خواستی اهلیت کنم.
روباه گفت: همین طور است.
شهریار کوچولو گفت: آخر اشکت دارد سرازیر می‌شود!
روباه گفت: همین طور است.
پس این ماجرا فایده‌ای به حال تو نداشته.
روباه گفت: چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.
بعد گفت: برو یک بار دیگر گل‌ها را ببین تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع می‌کنیم و من به عنوان هدیه رازی را به‌ات می‌گویم.
شهریار کوچولو بار دیگر به تماشای گل‌ها رفت و به آن‌ها گفت: شما سرِ سوزنی به گل من نمی‌مانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همه‌ی عالم تک است.
گل‌ها حسابی از رو رفتند.
شهریار کوچولو دوباره درآمد که: خوشگلید اما خالی هستید. برای‌تان نمی‌شود مُرد. گفت‌وگو ندارد که گلِ مرا هم فلان ره‌گذر می‌بیند مثل شما. اما او به تنهایی از همه‌ی شما سر است چون فقط اوست که آبش داده‌ام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشته‌ام، چون فقط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کرده‌ام، چون فقط اوست که حشراتش را کشته‌ام (جز دو سه‌تایی که می‌بایست شب‌پره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِه‌گزاری‌ها یا خودنمایی‌ها و حتا گاهی پای بُغ کردن و هیچی نگفتن‌هاش نشسته‌ام، چون او گلِ من است.
و برگشت پیش روباه.
گفت: خدانگه‌دار!
روباه گفت: خدانگه‌دار!... و اما رازی که گفتم خیلی ساده است:
جز با دل هیچی را چنان که باید نمی‌شود دید. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بیند.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بیند.
ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کرده‌ای.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: به قدر عمری است که به پاش صرف کرده‌ام.
روباه گفت: انسان‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده‌ای نسبت به چیزی که اهلی کرده‌ای مسئولی. تو مسئول گُلِتی...

شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -من مسئول گُلمَم.


( شازده کوچولو)

قران و دیگر هیچ

 

إذا زُلْزِلَتِ الأرْضُ زِلْزالَها…


.............................


و زمانی که از دختران زنده به گور می پرسند به کدامین گناه کشته شده اید؟


............................


«پروردگارتان به آنچه در درون شما می گذرد، آگاه تر است. اگر صالح باشید،

قطعاً او آمرزنده توبه کنندگان است.»


.............................


«و در زمین با تکبر و سرمستی راه مرو، که زمین را نخواهی شکافت و در بلندی به
کوه ها نخواهی رسید. همه اینها نزد پروردگارت زشت و ناپسند است.»




.....

پ.ن 1 : فعلا فقط همین ها به ذهنم می رسید

پ.ن 2 : نمیدونم چرا این ایات ذهنمو مشغول کردن


واقعیت تلخ

میخی افتاد،
بخاطرمیخی نعلی افتاد،
بخاطرنعلی اسب افتاد،
بخاطراسبی سواری افتاد،
بخاطرسواری جنگی شکست خورد،
بخاطرشکستی مملکتی نابودشد،
وهمه ی اینها بخاطرکسی بودکه میخ راخوب نکوبیده بود.
.
.
.
این واقعیت جامعه است




.............

پ.ن : لینک های دوستانم رو آپدیت کردم