پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی
پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی

یکی گفت...

یه دوستی داشتم حرف خوبی میزد میگفت:

یا از کسی خوشت نیاد یا وقتی خوشت اومد امروز و فردا نکن تا دیر نشده برو جلو و حرفت رو بزن یا قبول میکنه یا نه  اینجوری حداقل حرفت رو زدی و بعد ها پشیمون نمیشی که اخ چرا حرفمو نزدم اگه میگفتم شاید قبول میکرد. جالبتر از همه اینه که بعد ها با یکی عن تر از خودت میبینیش اونوقت که تا ماتحتت میسوزه. پس برو و خودتو خلاص کن و تو افکارت واسه خودت از اون یه بت نساز و تو توهم باهاش زندگی نکن.


اون موقع ها میگفتم سخته بری و نه بشنوی هرچی که ساختی رو خراب میکنی شاید الان یه نگاهی بهت بکنه اما از فردا فحشم میخوری. اما الان باهاش موافقم

چی بگم

بعضی وقتها یه حس تنفری پیدا میکنی که نمیدونی از کجا نشات می گیره اما من میگم از اون خاطره های خوبی که داشتی تنها راهش هم اینه یا خاطرات رو بسوزونی یا خودت رو. خاطرات رو که نمیشه ولی خب خودت رو...! یه دوستی داشتم که میگفت وفتی با یکی هستی اگه دیدی داری از دستش میدی بکشش که دیگه دست کسی نیوفته الان که فکر میکنم حرف جالبی بوده اینجوری اون خاطراتی رو که باهاش داشتی رو دوباره با یکی دیگه جلوی چشمات مرور نمیکنه. هی....

اوهوم

تو را می شکنم....
از تو عبور می کنم...
پاهایم زخمی می شود از گذر از تو ....
مهم نیست امروز پایم زخمی شود بهتر است تا فردا قلبم....


(مخاطب خاص)

این دفعه مامان

بابا نان داد

بابا فقط آب داد و نان داد

مامان عشق داد


بابا گول شیطان را خورد و شناسنامه اش چند بار پر شد.

پر شد، خالی شد

خالی نشد، خط خورد.

زن ها خط خوردند، مادرها خط خوردند

و بابا چون حق دارد، آب می دهد.

نان می دهد.

مامان، زوجه

مامان، ضعیفه

مامان، عفیفه

مامان غذا پخت، بابا غذا خورد.

مامان لباس را اتو کرد، بابا لباس را پوشید و رفت بیرون...

مامان ظرف شست، بابا روزنامه خواند.

بابا روزنامه خواند و اخبار دنیا را فهمید

ولی نفهمید مامان غم دارد

بابا اخم کرد، بابا فحش داد، آخر بابا ناموس دارد

پشت سر ناموسش حرف بود.

مامان، کار

مامان، پیکار

مامان، تکرار. مامان، بیدار. مامان، دار.

مامان، دلارام. مامان، افسانه، لیلا

بابا نان می دهد و فوتبال خیلی دوست دارد

بابا رونالدو را از مامان بیشتر دوست دارد

بابا می خوابد، مامان می خواند.

مامان می زاید. مامان با درد می زاید.

مامان شیر می دهد، بزرگ می کند، حقیر می شود، پیر می شود.

بابا زن گرفت. صیغه بابا برای مامان طلا گرفت.

مامان بغض کرد. مامان رفت. صیغه یعنی رفتم، رفتی، رفت...

مامان برگشت، کسی با بابا کار ندارد.

بابا حق دارد. حتی اگر شب ها هم نیاید ولی مامان باید با آبرو باشد.

آبرو یعنی مامان ساکت باشد.

من ساکت باشم. زن ساکت باشد و مرد آب بدهد، نان می دهد.

بابا "پرسپولیس" را دوست دارد

بابا "آنجلینا جولی" را دوست دارد

مامان، کار

مامان، پیکار

مامان، سرشار از پیکار

مامان، زندان، بیمار، تب دار

بابا خانه دارد، ماشین دارد، ارث دارد

غرور دارد، زور دارد

مامان روسری دارد ولی دیگر هیچ چیز ندارد

مامان فقط حق مهریه دارد، حق نفقه دارد، حق آزادی دارد

پس باید ساکت بماند حتی اگر مهریه، نفقه و آزادی ندارد.

بابا کله پاچه را از زن های زیر پل هم بیشتر دوست دارد

مامان خدا را دوست دارد ولی نمی دانم آیا خدا هم او را دوست دارد؟

پس چرا مامان تب دارد؟! بابا نمی بیند. نمی بیند که مامان غم دارد، درد دارد

باباهای اینجا هیچ وقت نمی بینند

بابا فقط آب می دهد، نان می دهد و می رود

و ما هر روز، باید خدا را شکر کنیم....

روزی هزار بار


.....
پ.ن : یه جا دیدیم گفتم بزارم شما هم ببینید

سپهری

تو مرا یاد کنی یا نکنی


باورت گر بشود گر نشود


حرفی نیست.... اما....


نفسم می گیرد در هوایی


که نفس های تو نیست



یه نوستالژی دیگه

یک و یک یه ریالی داشتم

دو و دو دوسش می داشتم

سه و سه سپاس گذارم

چار و چار چاره ندارم

پنج و پنج پنجره بسته

شیش و شیش شیشه شکسته

هفت و هفت رفتم دمه مغازه دیدم خانوم درازه

هشت و هشت گفتم خانوم درازه

نه و نه چرا دمبت درازه

ده و ده تورو خدا تورو به امام اولی منو نبر کلانتری کلانتری کلفته فوتش کنی میوفته


............

پ.ن 1 : فقط می تونم بگم خیلی یههووو به ذهنم رسید

پ.ن 2 : شمام اینو یادتونه؟

پ.ن 3 : یادش بخیرالبته بچگیا میگفتیم که پسرا نباید بخونن

بیکاری

بدون شرح




........

پ.ن : بچه های اکتیو

معنی عشق

گفتم اخر، عشق را معنا کنیم

بلکه جای خویش را پیدا کنیم

امدم دیدم که جای لاف نیست

عشق غیر از عین و شین قاف نیست

آمدم گفتم به آوای جلی

عین، یعنی عدل مولایم علی

شین، یعنی شور الله و صمد

قاف، یعنی قول هو الله احد

تقدیم به دوستان

خب امروز به سرم زد یه کاری کنم

یه بازی اونم این که یه نوشته ایی رو تقدیم به دوستات کنی

خب خودم شروع میکنم


اول تقدیم به سهراب ( همیشه حس میکنم شعر رو دوست داره)


می خواهم برگردم به روزهای کودکی
آن زمان ها که :
پدر تنها قهرمان بود
عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد
بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود
بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند
تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند.
تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود
و معنای خداحافـظ، تا فردا بود...!


دوم تقدیم به آرش ( همیشه حس میکنم ادم مغروری هست و اطلاعاتش کامله )


روزى یک استاد دانشگاه شاگردان خود را به مباحثه طلبید. او در کمال اعتماد به نفس از دانشجویانش پرسید: آیا خداوند همه موجودات را آفریده است؟
یکى از دانشجویان با شجاعت پاسخ داد: بله.
استاد پرسید: هر موجودى را؟
دانشجو جواب داد: بله هر آن چه را که وجود دارد.
استاد گفت: در این صورت این جمله که خداوند شیطان را هم آفریده، درست است. چرا که شیطان هم وجود دارد.
دانشجو نتوانست به این پرسش پاسخ دهد و ساکت ماند.
استاد با حالتى حاکى از احساس خشنودى با خود این طور اندیشید که بار دیگر توانسته است اثبات کند که ایمان و اعتقادات مذهبى چیزى جز افسانه نیست.
در همین حال ناگهان دانشجوى دیگرى دست بلند کرد و پرسید: استاد آیا سرما وجود دارد؟
استاد پاسخ داد: البته که وجود دارد. آیا تو تا به حال سرما را احساس نکردى؟
دانشجو با کمال احترام پاسخ داد: استاد در واقع سرما وجود ندارد. بر پایه نتایج دستاوردهاى دانش فیزیک، سرما در واقع عبارت است از فقدان کامل یا غیبت کلى گرما. یک شىء را تنها زمانى مى‌توان مورد مطالعه قرار داد که انرژى از خود ساطع کند و انرژى هر جسم به صورت گرما ساطع مى‌شود. بدون گرما اشیاء ساکن و فاقد نیروى جنبش هستند و نمى‌توانند از خود واکنش نشان دهند. اما سرما وجود ندارد. ما خود واژه سرما را ابداع کرده‌ایم تا پدیده فقدان گرما را به کمک آن توصیف کنیم.
دانشجو در ادامه پرسید: تاریکى چطور استاد؟ آیا به نظر شما تاریکى هم وجود دارد؟
استاد پاسخ داد: البته که وجود دارد.
دانشجو باز گفت: شما بازهم اشتباه مى‌کنید استاد. تاریکى نیز چیزى جز فقدان کامل نور و روشنایى نیست. از نظر فیزیکى مى‌توان نور و روشنایى را مورد مطالعه قرار داد اما تاریکى را خیر. اگر نور را از منشور عبور دهیم، رنگ‌هاى گوناگونى براساس طول موج امواج نورانى از آن خارج مى‌شود. تاریکى نیز عبارتى است که ما از آن براى توصیف حالت فقدان نور استفاده مى‌کنیم.
در پایان دانشجو از استاد پرسید: شیطان چطور؟ آیا شیطان هم وجود دارد؟
خود وى ادامه داد: شیطان نیز بر غیبت خداوند در دل انسانها و حالت دورى از عشق، بخشش و ایمان دلالت دارد. عشق و ایمان همانند نور و حرارت هستند. این دو وجود دارند و فقدان آنها است که شیطان نام گرفته.
این بار نوبت استاد بود که حرفى براى گفتن نداشته باشد.
نام این دانشجو آلبرت اینشتین بود.


سوم تقدیم به آرمینا ( حس میکنم همیشه تو خودشه، خاصه، عاشق شکست خورده توی عشقه )


دختر 5 ساله ای از برادرش پرسید معنی عشق چیست؟

برادرش جوابداد : عشق یعنی تو هر روز شکلات من رو از کوله پشتی مدرسه ام بر میداری و من هر روز بازهم شکلاتم رو همونجا میگذارم  .


و در آخر تقدیم به سمانه ( همیشه حس می کنم فمنیسته، از هرچی پسره بدش میاد، دنبال حقوق برابره )


دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد.
بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد:
 "اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت را بفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم".
 
دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت: یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه تا...
 و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه و افتاد و گفت: نــه... خدا نکنه...


.....................................................................................


پ.ن.1: اول اینکه اون چیزی که تو پرانتز بود تصویری هست که خودم از شما ساختم


پ.ن.2: از همین 4 نفر دعوت میکنم برای بازی ( سهراب ، آرش ، آرمینا ، سمانه )


نمیدونم عنوانش رو چی بزارم

من می توانم خوب ، بد ، خیانتکار ، وفادار ، فرشته خوب یا شیطان صفت باشم. من می توانم تو را دوست داشته یا از تو متنفر باشم. من می توانم سکوت کنم ، نادان یا دانا باشم ، زیرا انسانم و این ویژگی های انسانی اند.


توهم به یاد داشته باش ، من نباید انچه باشم که تو می خواهی ، من خودم را از خودم ساخته ام ، تو را باید دیگری برایت بسازد تو هم به یاد داشته باش ، منی که از خودم ساخته ام ، آرزوهای من است و آنچه از من می سازی ارزوهایت یا کمبودهایت هستند.


لیاقت انسان ها کیفیت زندگی را تعیین میکند ، نه آرزوهایشان ؛ و من متعهد هستم که انچه باشم که تو میخواهی و تو هم می توانی انتخاب کنی که مرا میخواهی یا نه ، ولی نمیتوانی انتخاب کنی که از من چه میخواهی !


تو میتوانی دوستم داشته باشی، همین گونه که هستم و من هم میتوانم دوستت داشته باشم همان گونه که هستی. میتوانی از من متنفر باشی بی هیچ دلیلی و من هم؛ زیرا که ما هر دو انسانیم و این جهان مملو از انسان هاست، پس این جهان میتواند هر لحظه مالک انسانی نو باشد و تو نمیتوانی برایم قضاوت کنی و حکم صادر کنی و من هم؛ قضاوت کردن و صدور حکم بر عهده نیروی ماورایی خداوندگار است، دوستانم مرا همین گونه پیدا می کنند و دوست می دارند، حسودان از من متنفرند؛ ولی باز...

یادت باشد اگر چشمت به این دست نوشته افتاد، به خاطر بیاوری آن هایی را که هر روز می بینی و با ان ها مراوده میکنی، همه انسانند و دارای ویژگی های انسانی با نقابی متفاوت؛اما همگی جایز الخطا.


نامت را انسانی باهوش بگذار! اگر انسان ها را از پشت نقاب های متفاوتشان شناختی! و یادت باشد که کاری نه چندان آسان است....



.......................................


پ.ن : اینا رو دوست داشتم بگم تو دلم بود که بگم و گفت


.......................................


ویرایش 1/1/1391 ساعت 08:52


نوروز مبارک