پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی
پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی

بنگاه

الان که فکرشو میکنم بنده جزو آدمایی بودم که در جنس مخالف شانس نداشتند. 

از اونجایی که سنم بالا رفته بود؛ زمان دانشگاهی تصمیم گرفتم که بله آدم بشم و تشکیل خانواده بدم. بعد از جشن شب یلدا با دوستان و صحبت و دیدن یک دوست و شناختن دختر عموی ایشون که در دانشگاه ما قبول شده و اومده اونجا که درس بخونه، ما تصمیم گرفتیم این رو بگیریم. اگر اشتباه نکنم ساکن کرج بودند. رفتیم جلو و صحبت های اولیه رو مقدمه چینی کردیم و به قول خودمون مخشو زدیم. ناگفته نَمونه که بیشتر برای داشتن آمار طرف این کار رو کردیم. به قول خودمون گفتنی گفتم یه ترم ایشون رو زیر نظر میگیرم. هیچی دیگه ترم تمام شد و تصمیم گرفتم که ترم دیگه با خونواده راهی بشم.

ترم شروع شد و اولای ترم بود. کنار ساحل لم داده بودم که دوتا مرغ عشق عاشق چیلیک چیلیک دست در دست هم اومدن قدم زنان عرض ساحل رو پیمودند. هی می رفتن تو افق محو میشدن و هی برمیگشتن و دوباره توی اینور افق محو میشدن. بعد یه مدت اومدن توی آلاچیق های کنار ساحل نشستند و یه چای قلیون سفارش دادند. ما هم که سر به زیر با دوستان نشسته بودیم و دروغ هایی که توی تعطیلات انجام نداده بودم و برای همه میگفتم که آی من این کار رو کردم و آی اون کار رو کردم. ناگهان در یک چشم به هم زدن مرغ عشق های مذکور روی میز ما پدیدار شدند و گفتند سلام.

برگشتیم نگاهی بهشون انداختیم؛ بله ایشون همان دختر مذکور بودند که در بالا ذکر خیرشون بود. اومده بودند نامزدشون رو معرفی کردند و رفتند. ما هم فقط تبریکی گفتیم.

دومی رو دیگه به زور با عزمی راسخ گفتم اینو سریع بهش میگم قبل از اینکه مرغ از قفس بپره. 

یکی از دوستان تصادف کرده بود و اونجا بستری شد و من این دختره رو اونجا میدیدم یه جورایی تو اکیپ دوستم بودند. خیلی نگاه های مختلف رد و بدل میشد. ولی خب از اون مدلا بود که نمیشد باهاش دوستی نمود و فقط یا ازدواج یا هیچ ( پسرای عزیز میدونن منظورم رو ). هیچی دیگه جوری شده بود که همه فهمیده بودند بابا این با تو میخواد یه صنمی داشته باشه. به اصرار بچه ها باز هم بعد از چندین ماه ما رفتیم جلو. اما این دفعه گفتم این نباس پاش برسه خونه وگرنه همه چیز می پره. باید همین یه ترم من کار خودمو بکنم و اسمشو بیارم تو شناسنامه. یه شب سرد بارونی بانوی مذکور با دوست گرامیشون از کنار ساحل به سمت خونه دانشجویی روانه شدند. من نیز با دوست عزیز تر از جانم به دنبال اونها راهی شدیم که در فرصتی مناسب بکشمش کنار و حرفمو بزنم. سرتون رو درد نیارم چند نفری مزاحم نوامیس مردم شدند و ما سینه چاک جلو رفتیم و با یه سلام گرم و احوالپرسی تصمیم بر این شد که اونها رو تا خونه مذکور راهی کنیم. دوستان هوس ذرت مکزیکی نموده و ما فرصت رو غنیمت شمردیم. چشمکی به دوستمون زدیم و ایشون دوست خانم رو با خودش برد. (من ادم رکی هستم و سریع می رم سر اصل مطلب نمیدونم خوبه یا بد). تا بهش گفتم که میشه باهم اشنا بشیم گفت من یه ماهه نامزد کردم. هیچی دیگه با گفتن این جمله نه ذرت مکزیکی خوردیم و نه ایشون رو تا خونه همراهی نمودیم (گفتم نامزدش بیاد ببرش ). راستش اولش فکر کردم دروغ میگه و بعد فهمیدم نه بابا بیچاره راست گفته. ولی بعد ها باز دوستان میگفتند که با ناراحتی بهت نگاه میکنه و حسرتی تو نگاهش هست. بازم میگم دوستان میگن من که هیچی تو نگاهش ندیدم.

اونجا بود که گفتم من نیمه گمشده ندارم و خودم کامل تشریف دارم .

پاورقی: عنوان مطلب رو گذاشتم بنگاه که اگه خواستید دستی بر سر شما بکشم شاید بختتون باز شه. والا

..................................

پ.ن1: حالم خوبه میتونم مطلب بخونم. اما هنوز اون بیماری ناشناخته، ناشناخته باقی مونده.

پ.ن2: عزیزی که وبلاگت رو رمز گذاشتی من اخه چطوری بیام تو وبلاگت وقتی که رمز ندارم. بدتر اینکه هیچونه دسترسی به شما ندارم که بگم رمزت رو بده. از این تریبون اعلام میکنم خودت مشکل رو حل کن.

پ.ن3: دوستان معذرت که این مدت نبودم.

پ.ن4: وقتی میگن بانوان راننده نمیشن ناراحت نشید.  خانم عزیزی که توی میدون ترمز میکنی و یه مشت ماشین پشت سرت وایمیسه. اونم فقط به این دلیل که به یه خانم دیگه توی پیاده رو سلام کنی و احوالپرسی ( البته بیشتر نشون بدی که پشت فرمونی) نکن عزیزم. برو از میدون بیرون بزن کنار بعد چاق سلامتی کن.

چند داستان کوتاه

اپیزود اول: متاسفم که پرسیدم...

- شب تاریکه عزیزم

زن برگشت و مردی را که او را کنار ماشینش گیر انداخته بود ببیند.

- خب کوچولو کار تو اینجا چیه؟

دست زن روی گلوی مرد کمان نقره ایی رسم کرد. جیغ مرد به خرخر تبدیل شد. زن تیغ جراحی را زمین انداخت ، اتومبیل را روشن و به هیکل متشنج و در هم پیچیده گفت: « من جراح هستم»

--------

اپیزود دوم: راز

- لازم نیست اینقدر خودت رو بگیری ، واتسون.

- متاسفم ، هولمز، فقط فکر میکنم عاقبت مغلوب شده ای. هرگز نمیتوانی راز این جنایت را کشف کنی .

هولمز ایستاد و با دسته پیپش به نشانه تأکید اشاره کرد: متاسفانه اشتباه میکنی. من می دانم چه کسی خانم وورتینگتون را به قتل رسانده.

- فوق العاده است! بدون هیچ شاهدی! بدون هیچ سرنخی ! چه کی این کار را کرده ؟

- من کرده ام واستون.

--------

اپیزود سوم: جسمی در جاده

- پدر ، قراره من هم امشب برای پاکسازی بروم!

- باید جالب باشه ، پسرم

- شایعه است که امشب باید دست کم یک جسد توی جاده پیدا کنیم.

- جسد؟ چه وحشتناک!

- میتوانم اتومبیل را بردارم؟

- ااا.... باشه.

- پدر امشب هوا خیلی خوب است. باید بیرون بروی قدم بزنی!

- ... فکر میکنم این کار را بکنم. بعد می بینمت

- حتماً!

----------

اپیزود چهارم فهم قرآن

شخصی نزد امام صادق (ع) آمد و گفت : در قرآن دو آیه است که من بر طبق آن دو آیه عمل می کنم ولی نتیجه نمیگیرم!

امام (ع) فرمود: آن دو آیه کدام است؟

عرض کرد : اول ( ترجمه « دعا کنید مرا تا اجابت کنم شما را ». ) و دوم ( ترجمه « هر چیزی را در راه خدا انفاق کنید ، خدا حای آن را پر می کند و او بهترین روزی دهندگان است ». ) من دعا میکنم ولی مستجاب نمیشود ، و انفاق می کنم ولی عوضش را نمیبینم.

امام (ع) در مورد آیه اول فرمود: آیا فکر میکنی که خداوند از وعده خود تخلف کند؟ 

عرض کرد: نه 

امام (ع) فرمود: پس علت استجابت نیافتن دعا چیست؟ 

عرض کرد : نمی دانم !

امام (ع) فرمود: ولی من به تو خبر می دهم. کسی مع هدا را در آنچه امر به دعا کرده اطاعت کند و جوانب دعا را رعایت فرماید دعایش اجابت خواهد شد. 

او عرض کرد جوانب و شرایط دعا چیست؟

امام (ع) فرمود: نخست حمد خدا می کنی و نعمت او را یاد آور می شوی. سپس شکر می کنی و بعد بر پیامبر ( ص ) درود می فرستی سپس کناهانت را به خاطر می آوری و اقرار میکنی و از آنها به خداوند پناه می بری و توجه می نمایی 

اما در مورد آیه دوم آیا فکر میکنی خداوند خُلفِ وعده می کند؟ 

عرض کرد : نه 

امام (ع) فرمود: پس چرا جای انفاق پر نمی شود ؟ 

عرض کرد نمی دانم.

امام (ع) فرمود: اگر کسی از شما مال حلالی را بدست آورد و در راه حلال انفاق کند ف هیچ درهمی را انفاق نمیکند مگر اینکه خدا عوضش را به او خواهد داد.


.............................................

پ.ن1: چند تا داستان کوتاه بود که یادم نمیاد نویسنده هاشون چه اشخاصی بودند.

پ.ن2: به چند تا بیماری نادر مبتلا شدم یکیش اینه که حوصله خوندن هیچی رو ندارم. و دیگریش اینه واقعاً بیماری نادری هست که دکترا توش موندن و هی ازمایش میگیرن. خداوند جان احتمالاً میخواد جان ما رو هم بگیره.  

پ.ن3: این رو یادتون باشه بدها نمی میرن 

راهپیمایی

علی... علیرضا... بیا دیگه خسته شدیم...
 این صدای یکی از دوستام بود که از توی کوچه می اومد منم بعد از اینکه دو ساعت خودمو توی آیینه نگاه کردم بالاخره تصمیم گرفتم برم..........خب بریم. 
من اصولاً عادت ندارم برم راهپیمایی چون یه روز تعطیله و بهترین فرصت واسه خوابیدن ولی خب این دفعه به اصرار دوستان رفتیم
به طرف خیابانی که قرار بود راهپیمایی شروع بشه حرکت کردیم همونطور که می رفتیم به بانو های با شخصیت مملکت تیکه هایی هم می انداختیم .... بالاخره رسیدیم چه جمعیتی بود خدای من... مگه شهر ما چقدر جمعیت داره اینا حتماً ماله اینجا نیستند.
راهپیمایی شروع شد فاصله شروع و پایان راهپیمایی بیش از یک کیلومتر نمی شد و ما در صف آخر آقایون فدایی ایستادیم تا مراقب بانوان با شخصیت مملکت باشیم که احیاناً کسی آزاری بهشون نرسونه
تو دلم میگفتم حالا که شاه نیست و سی سال گذشته مردم چه شعارهایی میدن که یهو صداشون در اومد... مرگ بر امریــــــــــکــــــــا..... مرگ بر اسرائــــــــیل تازه یادم اومد هستند کسانی که ما تو سرشون بزنیم
سرمو بالا آوردم و به دستای مردم نگاه میکردم رفتم توی خاطرات زمانی که تلویزیون شعارهای سال 1357 رو نشون میداد
فلش بک
مردم با دستای گره کرده مرگ بر شاهی میگفتند که تن آدم به لرزه در می اومد خدای من.... چقدر با شکوه بود ولی حالا چی دستهای گره کرده وقتی می اومد بالا باز میشد و مثل آدمای معتاد یه مرگ بر امریکا آرومی می گفتند
علی... علی... حواست کجاست... نیفتی توی چاله
پایان فلش بک
صدای دوستم بود که داشت منو از چاله روبرو با خبر میکرد به سرعت و با یه حرکت ماتریکسی از روی چاله پریدم و یه نیم نگاهی به اطرافم کردم
مردهای کناریم خطاب به من: ایول بابا ورزشکار 
دوستام : بازم جوگیر شدی
و یه نگاهی به بانوان محترمه کردم که با تعجب نگاه میکردن و به هم نشونم می دادند
دوباره اوضاع برگشت به حال اول ملت شروع کردن به شعار دادن مرگ بر امریکا و مرگ بر اسرائیل دیگه همه حالشون داشت به هم میخورد از شعار تکراری که یهو اونی که شعار میگفت یک حرکت انتحاری کرد که توی عمرم ندیده بود با صدای بلند گفت مــــرگ بر اوبــــــاما و همه هم جواب دادند
توی دلم گفتم بدبخت هنوز نیومده مردنش رو خواستار شدند
بازم جوگیر شدم رفتم جلو یه نگاهی به اونی که شعار میگفت کردم دیدم آشناست همسایمونه بهش سلام کردم و گفتم میشه کمکتون کنم گفت در چه مورد؟ گفتم شعار... من میخوام شعار بدم. اونم از خدا خواسته گفت بگو ، ولی ضد انقلابی نباشه گفتم نگران نباش
میکروفون رو گرفتم و گفتم یه صلوات بفرستید
بعد ادامه دادم ملت غیور ایران ،،، ملت عزیز،،، شما کسانی هستید که جوانان خود را مقابل تیرها و توپ های دشمن قرار دادید تا از خاک این مرز و بوم دفاع کنند،،، ملت عزیز ایران این شما بودید که در سی سال گذشته با دستانی خالی و با مشت های گره کرده شاه را به زیر کشیدید و انقلاب اسلامی را به پیروزی رساندید پس با شعار های کوبنده خود به دشمنان اسلام بفهمانید که ما می توانیم......
همه مردم جو گیر شده بودند و من ادامه دادم
مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرگ بر امـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــریکا
ملت : مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرگ بر امـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــریکا
- مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرگ بر اســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرائیل
ملت : مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرگ بر اســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرائیل
یه نگاهی بهشون کردم دیدم اره بابا الان همه مشت های گره کرده بالا میاد و مشت می مونه دیگه داشتیم به جایگاه پایان می رسیدیم کم کم میکروفون کسی که توی جایگاه منتظر بود روشن شد و همراه من شعار میداد و من هم کم کم ساکت شدم و پیش دوستام رفتم ، فکر کردم دیگه باید بریم خونه ولی نه تازه مراسم شروع شده بود اول از همه مجری از مردم تشکر کرد بعد یه خواننده اومد و یکمی آهنگ انقلابی خوند بعد آهنگ های درخواستی شروع شدن ولی بیشترشون به خاطر غیر مجاز بودن خونده نشد ما نیز در قسمتی که بیشتر به پارتی شباهت داشت بودیم و همزمان سی تا پرنده به پرواز در اومد و بادکنک های رنگارنگ که آسمون رو پر کرده بودند بعد از اون گروه سرود مدرسه راهنمایی دخترانه شروه به خوندن کردن که همزمان شهر گلباران شد بعد از اون سخرانی امام جمعه و نماینده مردم در مجلس و شورای شهر شروع شد دیگه به نماز ظهر رسیده بودیم نماز جماعت هم خوندیم برگشتم به دوستام گفتم من دیگه نمیتونم باید برم خونه .
گفتند: باشه بریم
داشتیم به سمت خونه حرکت میکردیم که صدای مامانم اومد که می گفت: علـــــــــــی... علـــــیـرضا پاشو ظهره... ناهار گذاشتیم پاشو دیگه. و من از خواب پریدم 

............................
پ.ن1: برگرفته از کتاب خواب های صادقه نوشته و. ک. سپتون ( خودتون میشناسین که چه شخصی هستند) سال چاپ 2002
پ.ن2: دوستان به وبلاگ هاتون سر میزنم بعضی از مطالبتون در موردشون نظری ندارم و فقط باید سکوت کنم پس اگر نظری نمیدم ناراحت نشید

خیلی بیشعوری

تا حالا شده خواب باشید و خواب دستشویی بینید؟

اخ هی میشینی رو سنگ دستشویی و هی میخوایی در رو ببندی کارتو بکنی ولی میبینی زرشک در نیست. به هر ریسمانی چنگ می زنی که در رو ببندی و کسی نبینه ولی نه ؛ چیزی نیست. هی ادما از رو به روت رد میشن و در هم بازهِ بازه. تازه جالبتر اینکه هیچکس هم بهت توجهی نداره اون لحظه هستش که از شدت فشار از خواب می پَری و میبینی که چه فشاری بهت اومده. 

آدمای باهوش سریع بلند میشن میرن دستشویی و میان ادامه خوابیدن رو با خیال راحت انجام میدن.

آدمای احمق هم می بینن که خواب بودن میگن ول کن بابا تا الان اتفاقی نیوفتاده پس با همون فشار می خوابند ( اینا بعد ها بیماری های عفونی پیدا میکنن نکنید این کار رو)

بد ترین اتفاق ممکنه اینه که توی خواب اون در بسته بشه و تو کارتو بکنی و همینجوری حس میکنی یک گرما توام با خیسی و راحتی بهت دست میده و از خواب بیدار می شی با یک خنده ملیح. تازه می فهمی ای دل غافل گویا رختخواب واقعاً خیسه. در این حالت

آدمایی که تنها هستند سریع بلند میشن و جمع میکنن و می شورن و.....

آدمای بی شعور و کصافط اون شب رو تا صبح و حتی تا ظهر اینقدر می خوابن که جاشون خشک شه و صداشو در نمیارن...

فقط خواستم اطلاع رسانی کنم. دیگه حرفی واسه گفتن ندارم  


پاورقی: ببخشید که خیلی پستمون بی ادبانه بود و کمی هم حال به هم ذهن اما ذهنمو مشغول کرده.

..........................

پ.ن1: جاتون خالی عروسی خیلی خوش گذشت. مرادی زن دومش رو هم دعوت کرده بود ولی هیچکس نمیشناختش اما من هی بهش تیکه مینداختم و میخندیدیم.

پ.ن2: خدا رو شکر با هم یه جورایی تسویه کردیم.

پ.ن3: اونی که گفت با مرادی حرف بزنم حرف زدم کصافط با دست پس می زد و با پا پیش می کشید. دیگه خودتو آماده کن.

پ.ن4: دوباره تمرینات شنا رو شروع کردم مدتی بود فرصت نمیشد اما این ماه میخوام تست آمادگی جسمانی بدم حس خیلی خوبی هست 

خاطره ایی از خدمت

(قصد هیچگونه توهینی به هیچ زبان و قومی ندارم فقط اتفاقات رو می نویسم.)

خب تا اونجایی میدونید که ما رفتیم سربازی در شهرستان پیرانشهر. بزارید از یکم قبلش بگم. بالاخره نقشه و کلی ادرس و پرس و جو ما فهمیدیم که  این جا شهریست کُرد نشین و مرزی ولی در استان آذربایجان غربی که مرز تمرچین از اینجا رد میشه و زمانی گروهک های ضد ایران فعالیت داشته اند. و حال کم و بیش هستند. شهر مذهب تسنن رو داراست. خب من تا اون موقع نمی دونستم که آدمای اونجا چطور آدمایی هستند. میدونید یه جورایی بد جا افتاده دیگه که اره مثلاً کّرد ها آدم میکشن یا بلوچ ها ادم میکشن یا حتی عرب ها و.... ولی برعکس آدم های خیلی خوب و مهربون بودند و در کنارشون به خوبی و خوشی میشه زندگی کرد و همش دروغی بیش نیست.

اول بگم برگه اعزام نوشته بود پیرانشهر میدان آزادی. حالا بماند که من خر کیف شده بودم و فکر میکردم که پیرانشهر شهرکی جدید در اطراف میدان آزادی تهران هست که بعد فهمیدیم نه داداش پیرانشهر یه شهر دیگه هست و بعدم نقشه و ...... 

اینم بگم که درسته شهر کُرد زبان بودند. ولی توی پادگان همه ترک زبان تشریف داشتند و ما نیز مثه گاگول فقط زل میزدیم که چی میگه. بعد ها می فهمیدیم ولی جواب نمیتونستیم بدیم و به فارسی جوابشون رو می دادیم. آخرش میگفت : ا ترک نیستی؟ خب مردک وقتی فارسی جوابتو میدم یعنی ترک نیستم دیگه. چرا دوباره ترکی سوال میکنی.

خلاصه ما شماره پادگان رو پیدا کردیم و دو روز قبلش  زنگ زدیم :

- الو؟

- کیفین یاخچیسان؟

- بلهههههه؟ پادگان پیرانشهر؟

- بویروم بویروم.

- ببخشید جناب من نمی فهمم چی میگین؟ 

- با شما نیستم آقا چند لحظه صبرکن ( تازه من فهمیدم با یکی دیگه حرف میزنه خدا رو شکر)

- خب بفرما

- پادگان

- بله 

- ببخشید من از خوزستان زنگ میزنم میخوام بیام اونجا چطوری باید بیام؟ اصلاً کجاست؟ اتوبوس داره؟ 

- ببین عزیزم برو ترمینال بگو میخوام بیام ارومیه سوار شو بیا اینجا بگو پیرانشهر می رسوننت ( خسته نباشی واقعاً )

- مرسی اینو میدونستم. نه آخه نوشتین میدان آزادی. پادگان توی میدان آزادیه؟ من توی میدان پیاده شم؟ اصلاً اطراف میدان هست؟ یعنی چی؟

- هه هه هه هه ههه ههه ( خنده طرف) نه اینجا این رمزِ حالا بیایی می فهمی به راننده بگو پادگان پیرانشهر اینجا پنج تا پادگان هست خودش می رسونه. (رمز؟ مگه چیه؟ قراره چکار کنیم؟ جنگه مگه؟    )

خلاصه حالا اینکه من از اهواز نشد برم و رفتم اول تهران و بعد از تهران و ارومیه و پیرانشهر و اینا بگذریم برسیم به اصل مطلب.

فنی حرفه ای یه ساختمان در پادگان داشت برای تدریس انواع دروس. از طرفی دوتا سرباز ( افسر) هم نگهبان اون ساختمان بودند. ما نیز با اونها دوست بودیم. یه اکیپ چهار نفره بودیم که یه جورایی قدرت دست ما بود. جاهای خاصی سرباز بودیم. اون دو نفر ( پیام و رامین ) سرباز های آموزش ها و این چیزها بودند. من (علیرضا) سرباز کشف و ضبط و نگهبانان بودم و رفیق چهارم (کامیار) سرباز تشویقات و تنبیهات بود. (حال یکی ترک« پیام»، یکی لر« رامین»، یکی عرب « علیرضا» و یکی گیلک «همون شمال» « کامیار» بودیم) هوای هم رو داشتیم. (البته این مال زمانی بود که دیگه تمام سختی ها رو کشیده بودیم تا رسیده بودیم به اون درجه) ( چه اکیپی، رنگین کمان هم اینجوری نیست )

وجود من نقش چشمگیری توی گروهمون داشت چون گوشی های تلفن همراه و کلیه فلش ها و.... به دست بنده کشف و ضبط میشد و این باعث شده بود که ما چهارنفر با خیال راحت تلفن های همراهمون تو جیبمون باشه و هرشب توی ساختمان فنی حرفه ای جمع بشیم و از طرف فرمانده تیپ هیچ کس حق ورود به اون جا برای تفتیش رو نداره چون ماله فنی حرفه ایه.

سرتون رو درد نیارم. یه روزی ما یه پلی استیشن وان تونستیم جور کنیم و ببریم تو و وارد ساختمان مذکور بکنیم. اینکه چطور رفت تو بماند ولی رفت (اطراف پادگان میدان مین بود و سیم خاردار). از ساعت هشت شروع به بازی کردیم.فرداش هم جمعه با خیال راحت بازی کن. بساط غذا و سر و صدا و بریز و بپاش به راه بود و هی چهار جانبه می زدیم. پسرها هم که دیدین وقتی جمع میشن عادت دارن خیلی خیلی راحت لباس بپوشن. تقریباً ساعت دوازده شب بود یکی به در لگد زد. با ترس خفه شدیم و حرفی نزدیم یه نیم ساعتی گذشت هیچ اتفاقی نیوفتاد . فقط با کمی صدای پایینتر ادامه بازی رو دادیم. حدوداً ساعت یک بود یکی پنجره رو زد. تابلو بود اگه جواب نمیدادیم. پیام رفت پنجره رو باز کرد و یه خوش و بشی کرد. طرف گفت در رو باز کنید دارم میام. رفت که دور بزنه بیاد سمت در. پیام پنجره رو بست و گفت بدبخت شدیم حفاظت اطلاعاته. در کمتر از سی ثانیه همه عواقبش تو ذهنم مرور شده بود و فقط رسیدیم وسایل رو جمع کنیم وسایل موجود عبارت بودند از(فلش 16 گیگ و 4 گیگ، 4 عدد تلفن همراه معمولی، 1 عدد تلفن همراه دوربین دار تاچ اسکرین فول امکانات، یک هارد یک ترا بایت اکسترنال، 2 جعبه باکس 10 تایی سیگار دوستان، یک دست ورق، 3 زیر سیگاری پر از ته سیگار و خاکستر، 3 عدد شارژر، و در آخر یک پلی استیشن زپرتی اینو کجای دلم بزارم آخه، ناگفته نماند که یک تلویزیون ال سی دی ال جی هم بود که مال خود فنی حرفه ای بود) همه رو رسیدیم جمع کنیم بریزیم توی کلاس های دیگه جز دو تا شارژر تو برق مونده بود و پلی استیشن که روی تلویزیون وصل بود نرسیدیم جداش کنیم. پیام رفت در رو باز کرد و ما تازه دیدیم بله حجابمون رو رعایت ننمودیم سری یه چی پوشیدیم مثله بچه مثبت ها نشستیم دور هم. اخه مگه میشه چهار تا پسر دور هم بشینند و اونم این همه مثبت؟

طرف اومد تو خنده ایی کرد و گفت سلــــــــــــــــــام و ما هم همه تو روش بلند شدیم سه تایی به هم چسبیده جوری نشستیم که تلویزیون پشتمون باشه و شارژر ها و پلی استیشن دیده نشه. نمیدونم طرفو خر فرض کرده بودیم. نمیدونم واقعاً 

خلاصه گفت چه خبر و اینجا چیکار میکنید و چرا آمارتون اینجاست و دو نفر اینجا باید باشن و این چیزا. ییهو برگشت به من گفت تو بگو همکار( یه جورایی همکار میشدیم دیگه اون حفاظت بود و منم کشف ) گفتم هیچی والا سلامتی دیگه سر نمیزنی به ما ( تو دلم میگفتم اره جون عمه ات اومدی مچ بگیری بدبخت شدیم رفت. بمیری، نمی شد امشب نیایی؟ این همه شب کاری نکردیم نیومدی حالا امشب. اخه چرا؟)

خندید گفت چیه پشت سرت؟ منم ریلکس برگشتم گفتم چی تلویزیون؟ مال فنی حرفه ایه. گفت نه چی بهش وصله؟

دیدم این ما رو بیشتر از بقیه میشناسه ما رو مخاطب قرار داده از طرفی دروغ بگی تابلو هست تازه وقتی دیده چرا دروغ؟ دلو زدم به دریا گفتم راستشو میگم اخرشم یه 20 روز اضاف میخوریم( غلط کردی بدبخت 20 روز اضافه میخوری؟ بیچاره همین جا با این وسایل حکم تیرتو میدن تیربارونت میکنن)

گفتم : هیچی پلی استیشنه.

- از کجا آوردی؟

- اینو عقیدتی سیاسی پادگان میده بری ازشون درخواست کنی بهت میدن ( عقیدتی سیاسی  پلی استیشن داشت اما بیرون نمیداد باید توی ساعت خاص می رفتی اونجا و بازی میکردی اینجا رو دروغ گفتم )

- اِ عقیدتی سیاسی میده؟ کی بهتون داد؟ سرباز بود یا کادر اونجا؟ ( داشت گندش در می اومد)

پشت سرمو خاروندم نمیدونستم چی بگم برگشتم رو به دوستان و به اونها متوسل شدم. گفتم نمیدونم. پیام کی بود؟ پیام چشاش چهار تا شد ( توی ذهنش داشت میگفت: چی ؟ کی ؟ من؟ چرا آخه؟) گفت : نمیدونم اسمش چی بود. رامین اسمش چی بود؟ رامین رو بگو سرخ شده بود و نمی دونست چه خاکی به سرش کنه فقط یه لرز کوچولویی کرد و گفت : نمیدونم کامیار کادری بود یا سرباز؟ (وایی خدا دارن خراب میکنن). کامیار ریلکس نشسته بود بین من و رامین و گفت : چی؟ ها؟ها؟من؟ آهاااا..، کادری بود. ولی علی اسمش چی بود؟

ای خدا نابودتون  کنه آخرش برگشت رو خود من که. من چه گناهی کردم با این قضمیت ها دوست شدم. خدایااااا. هیچی برگشتم گفتم نمیدونم اسمش چیه. کادری بود ولی لباس شخصی پوشیده بود یه کاپشن مشکی ( الکی )

طرف گفت خب باشه. حالا دیگه چی دارین. گوشی دارین؟آره؟

از اونجایی که میدونستم دوباره می چرخه روی خود من برگشتم گفتم: آره گوشی داریم ولی از ما نخواه که بهت بدیمشون به خاطر اینکه این آقا بازاریه یه روز زنگ نزنه یه میلیون پولش جا به جا میشه. این یکی مفلوک مادرش پیر و تنهاست و فقط همین یه پسر رو داره روزی یک بار بهش زنگ نزنه مادره باید بره بیمارستان. اون یکی تازه نامزد کرده مجبوره هر روز زنگ بزنه واسه نامزدش و کارای آمادگی واسه عروسی. گفت خب باشه اونا رو نمیگیرم گوشی خودت رو بیار ببینم. تو که هیچ مشکلی نداشتی.( ای خدا واسه همه دروغ ساختم خودم موندم چرا واسه خودم کمکم نکردی)

انگار آب سردی بر سرم ریختند ولی خَم به ابرو نیاوردم. بلند شدم و رفتم گوشیمو آوردم دادم بهش گفتم بیا مال شما. ولی همکار با همکار اینجوری نمیکنه.

یه نگاهی به گوشی کرد و گفت: خودتون میدونید اگه بخوام بگردمتون حکمتون اعدامه . ولی چون رو راست بودین نمیگردم ( بدبخت میگشتی هم پیدا نمیکردی همه چیز منهدم شده بود اگه یکم بیشتر وقت داشتیم). دیدم بلند شد گوشی هم توی دستش ( با خودم میگفم نههههههه نامــــــرد نرووووو. اگه میخوای بری برو ولی گوشی رو با خودت نبر. نـــــــــــه  ) دم در که رسید گوشی رو انداخت سمتم و گفت بیا بگیر. ولی یادتون باشه من امشب اینجا نیومدم و چیزی ندیدم. خوش باشید. و رفت.....

اینکه بعد از رفتنش چقدر خندیدیدم و اینکه فرداش چقدر ازمون کارهایی میخواست و میگفت انجام ندید لو میدم ولی نمیتونست ثابت کنه و ما در می رفتیم بماند. فقط این رو میگم که یک هفته بعد منتقلش کرد ( قدرت دست ماست )

.....................

پ.ن1 : اینم بر میگرده به همون شانسه

پ.ن2: نمی خوام چیزی از بالا تکذیب کنم پس سوالات شخصی نپرسید

پ.ن3 : فقط یه خاطره بود برای کمی لبخند زدن. شاید تا بعد از محرم اخرین باشه.

پ.ن4: خونه مرادی تحویل داده شد و یک شنبه عروسی پسرش دعوتم گرچه هنوز پولی دریافت نشده 

شانس من یا اون

سلام. میگن نباید خودتو با کسی مقایسه کنی و این چیزا اما من حرفم مقایسه نیست بیشتر شانس رو مد نظر میخوام قرار بدم...

خدا رو شکر دوستای واقعی ام اینجا رو بلد نیستند وگرنه می دونند که در مورد چه شخصی حرف می زنم. 

خب من سال اول دبستان با یکی دوست شدم و البته هنوز با هم دوستیم. این دوست عزیز ما در تمام سال های تحصیلی با هم همکلاس بودیم...

تا اینکه سال سوم هنرستان و زمان برگزاری کنکور؛ به دلایلی من دولتی قبول نشدم و ایشون قبول شدن. ما هم گفتیم خب باشه میریم خدمت و سال بعد اومدیم امتحان میدیم (اون زمان خدمت 18 ماه بود که با احتساب خیلی چیزها من با شرایط محروم و اینا 15 ماه خدمت میکردم توی شهر خودم) هیچی ما آماده بودیم بریم خدمت که زد و دانشگاه آزاد اعلام کرد:

 آهای هوووار بیاین اینور بازار دانشگاه شده بدون کنکور. دیگه هرکسی  و ناکسی وارد دانشگاه می شد. ما هم با اصرار خونواده که ای دل غافل از بقیه عقب نمونیم رفتیم دانشگاه آزاد ثبت نام کردیم. دانشگاه هم گفت رشته شما جدیده یه ترم استراحت می کنید از ترم دیگه میایید سر کلاس یعنی عملاً شش ماه ( بهمن و اسفند کسی نمیره دانشگاه) تعطیل بودیم. خلاصه سرتون رو درد نیارم. دانشگاه من و دوستم تموم شد و فارغ التحصیل شدیم با این تفاوت ایشون یه ترم زودتر از من فارغ التحصیل شد.

خلاصه تصمیم بر این شد که بریم خدمت. دفترچه ها رو آماده کردیم شانس زد و اعلام نمودند که  ای پسران مشمول بیایید که برایتان خبری خوش داریم. کسانی که سه برادر از خود به خدمت رفته اند معاف هستند. و از آنجایی که بنده نیز پسر اول خانواده محسوب میشدم پیش خود حرفی نداشتم جز اینکه بگم (زپلشک) ما باید بریم. و در مقابل دوست بنده پسر پنجم خانواده محسوب میشد و ایشون معاف شد. 

گیر داد بیا با هم بریم امتحان دانشگاه برای مقطع بالاتر بدیم تا جوابش بیاد تو هم دفتره خدمت پست کردی و... اصلاً  بیا آزمایشی امتحان بده و این چیزا. خلاصه ما رو خر نمود و ما نیز رفتیم سر جلسه. امتحان دادیم و از طرفی دفترچه خدمت رو هم پست کرده بودم. سرتون رو درد نیارم جواب خدمت اومد. فکر کنید من از خوزستان،  برم تبریز. اونم کجا؟ عجب شیر.کی؟آبانماه. یک هفته بعد نتایج کنکور نیز اومد. بله جناب آقای علیرضا شما رتبه... (یادم نیست چند بود :دی) و مجاز به انتخاب رشته هستید.همینجور الکی الکی ما انتخاب رشته نمودیم. از طرفی دوست ما مجاز به انتخاب رشته نشدند. و باز هم الکی الکی جواب آمد که بله شما در دانشگاه مازندران قبول شدین و اول مهرماه باید برید ثبت نام. حالا شما بودین کدوم رو انتخاب میکردین؟ لذت دانشجو بودن در جایی که فقط صفا هست یا خدمتی در یخبندان که جایی فقط عذاب هست؟

رفیق ما دانشگاه آزاد توی همون جنوب ثبت نام کرد و ما نیز راهی دیار مازندران شدیم. دو سال دانشگاه تمام شد. دیگه باید خدمت رو می رفتم. از طرفی دوستم هم معاف از خدمت داشت و  من با ارسال دفترچه خدمت ای نبار افتادم جایی به اسم پیرانشهر که تا به حال اسمش رو هم نشنیده بودم. یکی از شهرهای مرزی آذربایجان غربی.(هیچوقت یادم نمیره تقریباً یک ساعت قسمت جنوب شرقی نقشه رو می گشتم تا شهر مورد نظر رو پیدا کنم تا بالاخره به گوگل مپ متوسل شدم و البته اونم فقط تونست بگه که احمق جان شمال غربی رو بگرد) در مقابل دوستم ارشد امتحان داد اونم ازاد و باز هم ادامه تحصیل داد. من نیز خدمت به جای 18 ماه به 21 ماه تبدیل شده بود و در آنجا به خاطر شرایط جوی 19 ماه خدمت نمودیم.

وقتی برگشتم دوستم امتحان آموزش پرورش داده بود و معلم شده بود. درکنارش هنوز ارشد رو تموم نکرده بود.

من یک پایان خدمت به همراه لیسانس داشتم و کار آزاد خودمو که قبلاً گفته بودم چیه رو شروع کردم.

از طرفی دوران دبیرستان یه دوست مشترک داشتیم که خواهری آبرومند و متدین داشتند ایشون. خدا حفظشون کنه. خب اون زمان جوانی بود و جوانان ندیده. بگذریم بدمان نمی آمد ازشون. ولی وقتی برگشتیم تازه فهمیدیم که بله ایشون قرار است همسر آینده رفیقمان شود.... البته الان هیچ حسی نسبت به ایشون ندارم و مانند زن داداشم می مونه

حالا توی این گذر زمان من موندم شانس من بهتر بوده یا شانس اون 


.............................

پ.ن1: نمیدونم چرا این موقع شب من یاد این چیزا بودم اصلاً نذاشت بخوابم حالا که نوشتم خیالم راحت تر شد 

پ.ن2: خدا بخیر کنه فردا قراره آپارتمان مرادی رو تحویل بدم بالاخره باشد که ایشون هم پول ما را زودتر بده

پ.ن3: فهمیدم مرادی زن دوم داره اونم هیچکس نمیدونه حالا براتون بعداً میگم اما پول نداد از این طریق پولش میکنم 

پ.ن4: امیدوارم  بدونید با چه ادم خوش شانسی آشنا شدید و خنده ایی به لبتون نشسته باشه.

پ.ن5: بلاگ اسکای داغون شده نوشته ها بزرگ کوچیک میشن بابا پیگیری کنید درست بشه...

افکار مختلف

چند روز نبودم خیلی خوشحالید. آره؟ 

فکر کردین از شر بنده راحت نمیشین. کمی در گیر شدم به زودی بر میگردم. الان نیاز به قدح اندیشه دارم که افکارم رو بریزم توش واسه همین اومدم اینجا و یه مقداری از جمله هایی که فکرمو مشغول کرده بنویسم و با خیال راحت برم دنبال کارم. بعد باید بیام و در مورد همشون فکر کنم


نمیدونم چرا یاد هم خدمتی ام افتادم و هرچی بهش زنگ میزنم جواب نمیده روز آخری که از هم خداحافظی کردیم حرفی بهم زد که هنوز گاهی به یادش می افتم گفت : تو تمام ناتمام من بودی... برو بسلامت. خدا حفظش کنه هرجایی که باشه

جدیداً دوباره یاد یه جمله دیگه هم افتادم :

صادقانه بد باش. اما........ لاشیانه ادای آدم های خوب رو درنیار

این یکی رو دیگه واقعاً نمیدونم چرا هی یادش می افتم

و در آخر یاد این نوشته هم افتادم بعد از این اتفاقات اخیر:

عاجزانه خواهش می کنم حساب هموطنان عرب خودمون رو، از سعودی ها و اعراب خارج جدا بدونید، چون بنده شخصاً (بنا به دلایل قبلی که گفتم) شاهد مظلومیت اعراب هموطن خود بوده ام. اعراب اهواز، آبادان، ماهشهر، امیدیه، شادگان، خرمشهر و... همواره برای من و خوزستانی ها قابل احترام بوده و هستند.

امروز همه دشمنی سعودی ها رو شاهدیم، اعراب این کشور هرگز در ایران مهمان نبوده و نیستند. برادرهای با وقار و باوفایی بودند که همواره با فارسها چه برادری ها کرده اند. همه ایرانیان در سر یک سفره نشسته اییم قدر همدیگر را بدانیم. 

این رو در آخر میگم خیلی ها میگن ما فحش هایی که نثار میکنیم منظور اعراب اون ور آب هست. ببینین دوستان من وقتی مثلاً من میگم ترک یا لر حتی اگر قشر خاصی رو منظورم باشه ولی با گفتن کلمه نژادی حرفم مخاطبین کلی ترک یا لر می شود. پس در مقابل وقتی شما میگید عرب فلان چیز است این بدین معنا می شود که کل اعراب را در یک مجموعه قرار دادید. بیایید درست صحبت کنیم و به کسی توهین نکنیم.


قصد صحبت نداشتم فقط جملاتی که توی ذهنم میچرخید که از خیلی جاها شاید شنیده بودم رو با بیان خودم گفتم همین. 

.......................................

پ.ن1 : پدر رو عمل کردند و حال مرخص شده و توی خونه هست خدا رو شکر بهتر هست ولی منتظر جواب آزمایشات هستیم. با تشکر از دعای خیر شما دوستان.

پ.ن2: با آقای مرادی به توافق رسیدم عروسیشون عقب افتاد 

پ.ن 3 : اون متن آخر رو جایی دیدم خیلی قبل ها و حالا هرچی که به یادم بود ازش نوشتم پس کسی نیاد بگه کپی کردی.

پ.ن4 : شاید بگید خیلی مغرضانه حرف زدم اما من نیز عرب زبان هستم و یک ایرانی و از این نه تنها ناراحت بلکه افتخار هم میکنم


اینم از امروز

به ساعت نگاه میکنم حدوداً 12:30 شب هست ( به وقت جدید) کاملاً کلافه ام گوشیم زنگ میخوره. نگاه میکنم شماره ایی ناشناس میگم الو قطع میکنه... و یه اس ام اس میاد شما یک تماس بی پاسخ از **63***0936 داشتید. ای بابا این کی میتونه باشه. دوباره زنگ می خوره. جواب نمیدم و میزارمش رو سایلنت. اس ام اس میاد. منم علیرضا جواب بده. به خودم می گم اخه منم هم شد نشونی. تو هر آدم احمقی می تونی باشی که این موقع شب زنگ میزنه. دوباره زنگ می خوره و با عصبانیت میگم الو. میگه سلام اوستا... میگم شما؟ میگه منم مرادی. 

فلش بک 

بنده در حال حاضر پروژه برق ساختمان می گیرم و انجام میدم و تحویل میدم. یه جورایی برقکار ساختمانی هستم ( البته جهت اطلاع دوستان دیپلم و فوق دیپلم برق قدرت و لیسانس الکترونیک هستم و از آنجایی که پارتی نداشتم و ..... فعلاً به صورت آزاد کار میکنم.بدون هیچ سرمایه ایی شروع کردم و با مهارت و پشتکار خودم. خدا رو شکر خودم هستم و خودم نه رئیسی و نه زیر دستی فقط صاحبکار که اصولاً صاحب خانه است، رئیس ما میشود؛ که هر روز ممکن است شخص جدیدی باشد.) آقای مرادی یکی از آنهاست.

پایان فلش بک

بله آقای مرادی بفرمایید این موقع شب...

میگه خواستم بگم تا پنج شنبه کار رو تحویل میدی؟ ( امروز شنبه و تا پنج شنبه شش روز باقی است و طرف یک ساختمان چهار واحده با حیاط و پارکینگ و مخلفات دارد دیگر حساب کنید)

نخیر جناب مرادی حالا صبح حرف میزدیم. نه باید پنجشنبه تحویل بدی من پنج شنبه عروسی پسرمه میخوام یکی از واحدا رو بدم توش مستقر شه. تازه سه شنبه وسایل میخوام بیارم بچینم توش. 

جناب مرادی عزیزم مشکل بنده نیست. یک ماهه میگم پول واریز کنید که اجناس رو براتون خریداری کنم پشت گوش انداختی. الان هم اجناس رو هنوز خریداری نکردی. از طرفی من درگیرم دو سه روزی اصلاً شرایط کار رو ندارم. از دوشنبه بخواین استارت میکنم. 

من نمیدونم پنج شنبه تحویل بده. الانم لطف کن جنس رو خریداری کن من بعدا باهات حساب میکنم کاری نداری عزیز. قربونت. راستی شرمنده دیر زنگ زدم الان یادم اومد. فعلاً بای

الو مرادی مرادی. بابا تو اگه پول ندی من از سر قبرم پول بیارم واست جنس بخرم. الو. 

نخیر گویا قطع کرده. اینم از اوضاع زندگی ما... دیگه خسته شدم از این شغل مضخرف. ساعت 3 طرف زنگ میزنه علی جون لامپ آشپزخونه روشن نمیشه گویا برق بهش نمیرسه. اخه...... مردک ساعت 3 و آشپزخونه چه غلطی میخوای بکنی.... 

توی فکر یک شغلم. یه شغل بی دردسر

یه شغل پابرجا.محکمتر از آهن

(مرسی فرهاد واسه کمک توی این شعر)

خلاصه دوستان به فکر شغل واسم باشید هرجای کشور

........................

پ.ن1: پدر کمی مریض احواله این چند روز هم که به مرادی گفتم نمیام درگیر بیمارستان و این چیزام. دعا کنید براش چیز خاصی نباشه

پ.ن2: برم بخوابم تا قبل اینکه یکی دیگه زنگ نزده شب خوش

پ.ن3: جای اون نقطه چین ها هر فحشی دوست داشتید بزارید..

تغییر موضع

امروز میخواستم در باره چیزه دیگه ایی بحث کنم ولی خب واسه اون فرصت هست اما واسه این جدیده که میخوام بگم نه تازه امروز یادم اومد...

دوران دبستان ما حدوداً بیست سال یه سال اینور دو سال اونورِ پیش یه خاطره ایی دارم ازش که میخوام براتون تعریف کنم:

یه دوستی داشتیم که الان ازش بی خبرم، یه جورایی فقط همون کلاس اول و دوم با من بود. اون موقع ها... خب تفاوت سطح زندگی زیاد بود یا خوبِ خوب بودی یا بدِ بد. هرکسی به اندازه وسعش واسه بچه هاش لوازم  التحریر میخرید. یکی اون قدر شیک و جلد آلبومی میخرید. یکی هم نه خیلی معمولی و کاهی ( بچه های قدیم میدون دفتر کاهیا کدومه همون که دو طرفش خط قرمز داشت جلد پشتت یه استاد بود با یه دانش آموز) خلاصه خیلی داغون بودن، می خرید. من خب نمیتونم بگم جزو کدومشون بودم اخه هم خوب داشتم هم بد. اما دوست ما.... نداشتن ( بهتر از این جمله پیدا نکردم) واقعاً نداشتن یه دفتر صد برگ کاهی داشت مال همه درساش بود که با تموم شدنشون از اول پاک میکرد دوباره می نوشت ( اون موقع ها ما تا پنجم دبستان با مداد می نوشتیم) خلاصه بیشتر بچه ها دفترهای شیک و با کلاس داشتن و این بیچاره کنار من می نشست و همیشه با خجالت دفترشو در می آورد. یادمه یه مدت می دیدم زنگ تفریح تو حیاط پرسه میزنه و تنها دور سطل زباله ها می پلکید. خلاصه تا بالاخره یه روز یه گوشه خفتش کردم و از رازش سر در آوردم. بیچاره برای اینکه نشون بده هر سری دفتر نو خریده، پوست شکلات جمع میکرده و هربار دفتر رو با یه نوع پوست شکلات جلد میکرد. می گفت تقریباً واسه هر بار جلد چهل تا پوست شکلات یه شکل میخواست. خب ایده جالبی بود. اما از روی اجبار این ایده پرورش داده شده بود. خدا حفظش کنه هرجا که باشه. 

اینو گفتم که باز هم به این نتیجه برسم: درسته الان اون بیچاره ایی که نداره هم از روی اجبار میره مثه اونی که داره می خره. اما...

دوست من رفیق من،تو، با تو هستم. آره همین شما. اگه دختری، پسری، برادری، خواهری، مدرسه ایی دارین سعی کنید زیاد براش چیزای لوکس نخرید. میدونم شما داری، میدونم برازنده دلبندتونه، اما به فکر اون بیچاره ایی باش که با عقده و حسرت بزرگ میشه. نمیتونی یا نمیخوای به اون کمک کنی این مهم نیست و به خودت مربوطه اما  جلوی خودتو بگیر و اسراف نکن. دفتر و خودکار و مداد و.... همه یه کار رو می کنن. نذار چشم حسرت بغل دستی دلبندت به دست دلبندت باشه. نذار اشک یه پدر ، یه مادر به خاطر نداشتنش به خاطر خالی بودن دستش ریخته شه. نذار شرمنده بچه هاشون بشن. نذار...

من آنم که باید باشم 2

- ولی بابا اون رفته؛ کسی اینجا نیست

- باشه پس تو هم برو.

دیگه صدایی ازشون نمی اومد و من تقریباً از ساختمان اصلی خارج شده بودم. ناراحت نبودم از اینکه دوباره میبینمش بلکه ناراحت بودم چرا نشناختمش و بپرسم چکار میکنه. به گذشته فکر میکردم و روزایی که دید میزدمش و توی مسیرهای مختلف دنبالش می رفتم. حتی یک بار جرات کردم و به خونشون تلفن کردم اما از اونجایی که نمیدونستم چی بگم قطع کردم. توی همین فکرها بودم که یکی صدام کرد: آقای استون...

برگشتم و به پشت سر نگاه کردم و دیدیم که همون دختره هستش. ماریا...

- میشه لطفاً صبر کنید

مثل احمق ها ایستاده بودم و بهش نگاه می کردم. به سمتم اومد و دست داد.

- سلام. امیدوارم الان شناخته باشید.

عزمم رو جزم کرده بودم که جلوش کم نیارم.

- اوه بله شما ماریا هستید متاسفم که همون اول نشناختمون. 

- مهم نیست. پدرم منتظرتون بود ولی... خب... من گفتم که شما رفتید... چطوره کمی بیشتر منتظر باشه. نظرتون با یه فنجون قهوه چیه.

گویا اون بیشتر از من مشتاق هم نشینی بود. نمیدونم اخه اون فقط میدونست من دوستش داشتم. در صورتی که حتی کلمه ایی به زبون نیاورده بودم و حرفی نزده بودیم. اما الان داشتیم صحبت میکردم. پیش خودم میگفتم چی ازم میخواد.

- اوه بله البته موافقم.

به سمت کافه توی شرکت حرکت کردیم. زیاد دور نبود به همین دلیل حرفی بینمون رد و بدل نشد. روی اولین میز و صندلی که رسیدیم نشستیم و دو تا قهوه سفارش دادیم. بهش نگاه کردم و گفتم

- خب؟

لبخندی زد و گفت : حقیقتش دوست داشتم ببینم بعد این مدت چکار می کنی؟

نمیدونم چطوری ولی زندگیم رو کامل از بعد از دبیرستان تا حال رو براش تعریف کردم. اینکه لیسانس گرفتم. الان دنبال کارم و... . در مقابل اونم رو به روم نشسته بود فقط قهوه توی فنجونشو اروم اروم می نوشید. بعد از اینکه حرفام رو تموم کردم بهش گفتم :

- شما چکار میکنید؟

- اوه خب من الان پزشک دندانساز هستم. گه گاهی به کارای توی شرکت پدرم هم کمک میکنم. یه مطب بالای موزه هنر دارم. دوتا بچه دو ساله و پنج ساله هم دارم و کلا از زندگی راضی هستم.

تازه فهمیدم چقدر ما اختلاف بین هم داریم. فکر میکردم الان من خیلی بالاتر از اون هستم. اما حالا فهمیده بودم که اشتباه میکردم. از لحاظ خاندوادگی هر دو در یک سطح بودیم. اما واقعا اون توی این سال ها از من پیشی گرفته بود و من واقعا این سال ها رو به بطالت گذرانده بود. اون هر چیز خوب رو داشت ولی من هنوز دنبال چیزهای کوچک گذشته بودم. دیگه مایل به ادامه صحبت نبودم

- خب خیلی خوشحالم که اینقدر موفق هستی ماریا. دیگه بهتره من برم و به قرارم برسم. از دیدنت خیلی خوشحال شدم.

- منم همینطور اما باید قول بدی که بهم سر بزنی. توی مطب منتظرتم بعد از ظهر ها اونجام. هنوز خیلی حرف مونده که بهت نگفتم.

- چشم حتما.

و بلند شدم و از اون دور شدم...


.....................

پ.ن 1 : بنا به درخواست دوستان ادامه رو گذاشتم.

پ.ن 2 : برگفته از کتاب داستان زندگی یک مَرد نوشته و.ک. سپتون

پ.ن3: دیگه ادامه ایی نداره البته کتاب ادامه داره اما این قسمت تا همینجاش کافیه بو کافی بود.