پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی
پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی

راهپیمایی

علی... علیرضا... بیا دیگه خسته شدیم...
 این صدای یکی از دوستام بود که از توی کوچه می اومد منم بعد از اینکه دو ساعت خودمو توی آیینه نگاه کردم بالاخره تصمیم گرفتم برم..........خب بریم. 
من اصولاً عادت ندارم برم راهپیمایی چون یه روز تعطیله و بهترین فرصت واسه خوابیدن ولی خب این دفعه به اصرار دوستان رفتیم
به طرف خیابانی که قرار بود راهپیمایی شروع بشه حرکت کردیم همونطور که می رفتیم به بانو های با شخصیت مملکت تیکه هایی هم می انداختیم .... بالاخره رسیدیم چه جمعیتی بود خدای من... مگه شهر ما چقدر جمعیت داره اینا حتماً ماله اینجا نیستند.
راهپیمایی شروع شد فاصله شروع و پایان راهپیمایی بیش از یک کیلومتر نمی شد و ما در صف آخر آقایون فدایی ایستادیم تا مراقب بانوان با شخصیت مملکت باشیم که احیاناً کسی آزاری بهشون نرسونه
تو دلم میگفتم حالا که شاه نیست و سی سال گذشته مردم چه شعارهایی میدن که یهو صداشون در اومد... مرگ بر امریــــــــــکــــــــا..... مرگ بر اسرائــــــــیل تازه یادم اومد هستند کسانی که ما تو سرشون بزنیم
سرمو بالا آوردم و به دستای مردم نگاه میکردم رفتم توی خاطرات زمانی که تلویزیون شعارهای سال 1357 رو نشون میداد
فلش بک
مردم با دستای گره کرده مرگ بر شاهی میگفتند که تن آدم به لرزه در می اومد خدای من.... چقدر با شکوه بود ولی حالا چی دستهای گره کرده وقتی می اومد بالا باز میشد و مثل آدمای معتاد یه مرگ بر امریکا آرومی می گفتند
علی... علی... حواست کجاست... نیفتی توی چاله
پایان فلش بک
صدای دوستم بود که داشت منو از چاله روبرو با خبر میکرد به سرعت و با یه حرکت ماتریکسی از روی چاله پریدم و یه نیم نگاهی به اطرافم کردم
مردهای کناریم خطاب به من: ایول بابا ورزشکار 
دوستام : بازم جوگیر شدی
و یه نگاهی به بانوان محترمه کردم که با تعجب نگاه میکردن و به هم نشونم می دادند
دوباره اوضاع برگشت به حال اول ملت شروع کردن به شعار دادن مرگ بر امریکا و مرگ بر اسرائیل دیگه همه حالشون داشت به هم میخورد از شعار تکراری که یهو اونی که شعار میگفت یک حرکت انتحاری کرد که توی عمرم ندیده بود با صدای بلند گفت مــــرگ بر اوبــــــاما و همه هم جواب دادند
توی دلم گفتم بدبخت هنوز نیومده مردنش رو خواستار شدند
بازم جوگیر شدم رفتم جلو یه نگاهی به اونی که شعار میگفت کردم دیدم آشناست همسایمونه بهش سلام کردم و گفتم میشه کمکتون کنم گفت در چه مورد؟ گفتم شعار... من میخوام شعار بدم. اونم از خدا خواسته گفت بگو ، ولی ضد انقلابی نباشه گفتم نگران نباش
میکروفون رو گرفتم و گفتم یه صلوات بفرستید
بعد ادامه دادم ملت غیور ایران ،،، ملت عزیز،،، شما کسانی هستید که جوانان خود را مقابل تیرها و توپ های دشمن قرار دادید تا از خاک این مرز و بوم دفاع کنند،،، ملت عزیز ایران این شما بودید که در سی سال گذشته با دستانی خالی و با مشت های گره کرده شاه را به زیر کشیدید و انقلاب اسلامی را به پیروزی رساندید پس با شعار های کوبنده خود به دشمنان اسلام بفهمانید که ما می توانیم......
همه مردم جو گیر شده بودند و من ادامه دادم
مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرگ بر امـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــریکا
ملت : مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرگ بر امـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــریکا
- مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرگ بر اســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرائیل
ملت : مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرگ بر اســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرائیل
یه نگاهی بهشون کردم دیدم اره بابا الان همه مشت های گره کرده بالا میاد و مشت می مونه دیگه داشتیم به جایگاه پایان می رسیدیم کم کم میکروفون کسی که توی جایگاه منتظر بود روشن شد و همراه من شعار میداد و من هم کم کم ساکت شدم و پیش دوستام رفتم ، فکر کردم دیگه باید بریم خونه ولی نه تازه مراسم شروع شده بود اول از همه مجری از مردم تشکر کرد بعد یه خواننده اومد و یکمی آهنگ انقلابی خوند بعد آهنگ های درخواستی شروع شدن ولی بیشترشون به خاطر غیر مجاز بودن خونده نشد ما نیز در قسمتی که بیشتر به پارتی شباهت داشت بودیم و همزمان سی تا پرنده به پرواز در اومد و بادکنک های رنگارنگ که آسمون رو پر کرده بودند بعد از اون گروه سرود مدرسه راهنمایی دخترانه شروه به خوندن کردن که همزمان شهر گلباران شد بعد از اون سخرانی امام جمعه و نماینده مردم در مجلس و شورای شهر شروع شد دیگه به نماز ظهر رسیده بودیم نماز جماعت هم خوندیم برگشتم به دوستام گفتم من دیگه نمیتونم باید برم خونه .
گفتند: باشه بریم
داشتیم به سمت خونه حرکت میکردیم که صدای مامانم اومد که می گفت: علـــــــــــی... علـــــیـرضا پاشو ظهره... ناهار گذاشتیم پاشو دیگه. و من از خواب پریدم 

............................
پ.ن1: برگرفته از کتاب خواب های صادقه نوشته و. ک. سپتون ( خودتون میشناسین که چه شخصی هستند) سال چاپ 2002
پ.ن2: دوستان به وبلاگ هاتون سر میزنم بعضی از مطالبتون در موردشون نظری ندارم و فقط باید سکوت کنم پس اگر نظری نمیدم ناراحت نشید
نظرات 10 + ارسال نظر
sara دوشنبه 11 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 20:57 http://www.motevalede-december.blogsky.com

ببر بازجویی،ایم نات اِفرید

sara دوشنبه 11 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 10:30 http://www.motevalede-december.blogsky.com

من همیشه متصور این مطلب بودم که تو ساواکی هستی ولی با دیدن این پست دید خوبی بهت پیدا کردم مزخرف ترین کاری که ایرانی ها در عمرشون کردن همین انقلاب کوفتیشون بود که مملکتو رسما دادن دست یه مشت اخوند

خب شاید ساواکی باشم مواظب باش نبرمت بازجویی :دی

سحر دوشنبه 11 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 00:29 http://taaseman.blogsky.com

اولش فکر کردم واقعی بود:d
وسطاش هم گفتم عجب اعتماد به نفسی:d
و در آخر داستان خوبی بود

خودم از وسطاش خوشم نمیاد خیلی ساختگیه
ممنونم

Maryam یکشنبه 10 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 15:10 http://words-world.Blogsky.com

ایول بابا نویییییسنده
خوشم لومد قشنگ بود
موفق باشی
حینی ک میخوندم با خودم میگفتم چ جاااالب راهپیمایی هم میره!خخخخ
ب زودی میام شهررررررتون

مرسی
:دی
بفرماید یور ول کام
خوش اومدین

Meredith شنبه 9 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 22:13 http://dr-coffe.blogsky.com

خخخخ عجب خوابایی میبینی! خوب شام غذای سنگین نخور
ولی ترشی نخوری یک چیزی میشی

چشم دکتر (اینجا دکتر فحش بود)

موج شنبه 9 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 12:45

خدا رو شکر که خواب بودی

ا وا چرا خو؟
گرچه فقط تو خواب راهپیمایی میرم :دی

ویس شنبه 9 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 11:18 http://heybateveys.blogsky.com

سلام

خیلی قشنگ نوشته بودین در حین خوندن تشویقتون میکردم و به آخرش که رسیدم واقعا غافلگیر شدم ...

اگه خواب خودتون بوده یعنی که خود واقعیتون اینطوریه و اگه تخیلات بوده یعنی فکرتون به اون سمت گرایش داره و میخواین اینطوری باشین..

در مورد اینکه گفتین ناراحت نشین نظر نمیدم از نظر بنده اشکالی نداره ولی شما همیشه همراهی میکنید دمتون گرم

واسه خودمم پیش میاد گاهی ی مطلبو میخونم و نظری ندارم این دلیل نمیشه که حتما ازمطلب خوشم نیومد مثلا یکی از وبلاگا هست که من عقایدشو و پستاشو دوست دارم میخونم و عمل میکنم ولی خب نظری ندارم ولی مطالبش روم اثر میذاره منو به فکر میبره و سعی میکنم تو زندگی مثبت باشم و مثبت فکر کنم ..


ببخشید طولانی شد ..خدانگهدار

ممنونم. نه تخیلات من رو کشوند به نوشتن
نه نظر سازنده بودنش مهمه حالا چهار صفحه باشه چه اشکالی داره.

بهامین شنبه 9 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 10:13 http://notbookman.blogsky.com

سلام
داستان خیلی خوبی بود

ممنون

مهندس جان شنبه 9 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 01:08 http://mohandesjan.blogsky.com

هی می خواستم بیام یه چیزی بگم هی گفتم نه بخون تا تهش ، هی دوباره ... هی ...
من خیلی دنبال این کتاب آقای سپتون گشتم
داستان خیلی خوبی بود، و همه اجازای داستانتون سرجاش بود، فقط‌یه کم اغراق داشت، آخرشم برنامه های آخرو نمیگفتین هم فرقی نمی کرد
بازم بنویسین

متاسفانه نمیشه کتاباش رو پیدا کرد
نه لازم بود همه قسمت ها رو بگم
چشم

هم راز شنبه 9 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 00:40


چی شد ؟

هیچی خواب بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد