پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی
پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی

من و بابام و خواستگاری 2

خب تا اونجا گفتم که خوابم برده بود و حالا ادامه ماجرا...

حس کردم گردنم داره میشکنه ( دیدن بد میخوابین گردن وضعیتش مناسب نیست و از درد گردن از خواب بلند میشید اینجوری شده بودم) چشمامو وا کردم. گیج بودم اصلاً نمیدونستم کجام ساعت رو نگاه کردم دیدم 9 هستش نمیدونستم صبح هست یا شب. گوشیو نگاه کردم دیدم 20 تا میس کال خورده از طرف خونواده. با خودم میگفتم من که خونه ام چرا این همه بهم زنگ زدن. نشستم دیدم لباس پلو خوری پوشیدم. یه ذره فکر کردم و تازه یادم اومدم ماجرا چی هست. به یکی از خواهرام زنگ زدم و بعد اینکه کلی فحش و نفرین نثارم کرد ساکت شد و اجازه داد که من حرف بزنم. سریع گفتم چی شده و اونم گفت باشه ردیفش میکنم فقط تا ده دقیقه دیگه اینجایی بحث شده سر غذا بابا گفته کباب تو حرف نداره منتظرن بیای تو کباب درست کنی.

با خودم گفتم : چی؟ من؟ کباب؟ بابا خدا وکیلی میشه از من تعریف نکنی. لطفاً بی خیال من شو.

هیچی بلند شدم و رفتم اونجا فاصله آنچنانی نبود تقریباً با ماشین یه ربع بیست دقیقه میشد. رسیدم و زنگ رو زدم خود عمو اومد بیرون و در رو وا کرد و سلام و رو بوسی و احوال پرسی و این چیزا و بالاخره اجازه داد ما بریم تو. داخل شدم و سر به زیر جلو می رفتم اما زیر چشمی آماره همه چی رو داشتم. دخترا یه طرف نشسته بودن. پسرا یه طرف پلی استیشن بازی میکردن. بابا با اون یکی عمو داشتن واسه هم خالی می بستن و مادر ها هم همه تو آشپزخونه در حال غیبت از این  و اون بودن. منم با همه یه سلام و احوال پرسی کردم و رفتم قاطی پسرا نشستم که نوبت بگیرم واسه بازی های چند جانبه پلی استیشن. تا نوبت گرفتم بابام گفت تو نمی خواد بازی کنی برو تو آشپزخونه. داشتم می رفتم سر راه یه دوتا تیکه به خواهرهای گرام انداختم و بقیه دخترهای عمو های قلابی هم یه سلام گرمی کردن که واییی علی چقدر بزرگ شدی و چقدر تغییر کردی و این چیزا. ولی خدا وکیلی یه نظر نگا کردما فقط یه نظر ولی چه جیگرایی شده بودن. شانس ما دوره بازی همشون جوجه اردک زشت بودن. الان اون جوجه اردکا همه بزرگ شده و ....

هیچی رفتیم تو آشپزخونه و سلام و باز هم احوال پرسی و این مادر ببوس اون مادر ماچ بکن و اون یکی قربون صدقه و اینا رو سپری کردیم تا بالاخره کباب رو گرفتم و تنهای تنها رفتم سمت منقل و ذغال و آتیش و کباب. تو حیاط و خلوت خودم بودم  و آروم باد میزدم و به خودم فحض می دادم آخه پدر من چرا این کار رو با من کردی تمام لباسام کثیف شد و بو گرفت همین یه دست لباس مهمونی رو داشتم که اکیپ دخترا اومدن هوا خوری توی حیاط. گوشه حیاط نشسته بودن و منم وسط داشتم باد خودمو میزدم و رفتم تو نخ همونی که تو بچگی هم بازیم بود. قیافه خوبی پیدا کرده بود. دوست داشتم ببینم درس و کارش به کجا رسیده. کلاً الان چیکارا میکنه که خواهرم اومد کنارم و در گوشم گفت کم زل بزن به دختر مردم با اون چشای هیزت. منم کم نیاوردم گفتم خب مامان میگه انتخاب کن منم دارم انتخاب میکنم. اونم خندید و گفت باشه دارم برات. بقیه مهمونی به خنده و شوخی شادی گذشت تا اینکه رفتیم خونه و خوابیدیم و صبح بیدار شدیم. مثه همیشه صبحونه رو خوردم و می خواستم برم سرکار که بابام گفت: تو واقعاً از این خوشت اومده؟ منم مثه خنگ ها گفتم: چی؟ از چی خوشم اومده؟ پنیر؟ حالم داره ازش بهم میخوره صبحونه ما شده همش چای پنیر.

ییهو برگشت گفت: نه احمق. دیشب مادرت همه چیو به من گفت. 

من با خودم میگفتم خدایا چی رو بهش گفته. داشتم به کارهای نکرده هم فکر میکردم. به این فکر میکردم نکنه منو جایی دیدن سیگار میکشیدم. بعد به خودم میگفتم الاغ تو که سیگار نمیکشی. خلاصه یه عرق سردی روی پیشونیم نشست و دلم اشوب شد. با ترس گفتم : چی رو بهتون گفت؟

همین که تو از مولود (اسم مستعار نمیدونم ییهو اومد به ذهنم که فردا روز کسی به خودش نگیره) خوشت اومده.

من با تعجب گفتم: وا مگه خوشم اومده؟

گفت : اره مامانت گفت

من: من چیزی به مامان نگفتم. 

برگشت و خندید: جراتشو نداشتی اما به خواهرت که گفتی.

وای خدا یعنی یه شوخی به کجا رسیده بود. یه آلو دهن این خواهر عزیز خیس نمیخوره. میدونستم این عموی عزیز به من دخترشو نمیده. از طرفی بدمم نمی اومد ازش. ولی خب چی به پدر می گفتم مونده بودم که برگشت و گفت: باشه سکوتت رو فهمیدم. ولی من مخالفم با این وصلت.

ای خدا پدر ما هم تا وصلت پیش رفته. بگو مخالفم با اینکه حرفشو بزنیم. چه برسه به اینکه وصلتی صورت بگیره.

که مادر وارد میدون شد. چیکارش داری. قربون قد و بالای پسرم برم. مگه چشه. چی کم داره از بقیه و دختره دلش بخواد. اینقدر از این حرفا زد و اه و ناله کرد که بابا قبول کرد زنگ بزنن و بریم جلو.

منم آماده شدم و رفتم سر کار تو راه میگفتم سنگ مفت گنجشک هم مفت. قبول کنن که خب بدم نمیاد خوبه. قبول هم نکنن دیگه مادر اینقدر گیر نمیده تو نرفتی جلو. یه جورایی دو سر سوده. .....

شب که برگشتم خواهرای عزیز و بردارای گرامی توی خونه دست و جیغ کشیدن که اره فردا شب قراره خواستگاری داریم... 

ادامه دارد...

......................

پ.ن:1 شب قسمت آخر رو میزارم. 


نظرات 5 + ارسال نظر
سحر سه‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1395 ساعت 00:56

یجوری نیست ازدواج فامیلی؟!
نمیدونم چرا حس خوبی بهش نداشتم از بچگی:|
ولی اخرشم در شرف دچار شدنشم:|

مبارکه شیرینی
خب بستگی داره واسه من یه جوریه

بهامین شنبه 29 اسفند‌ماه سال 1394 ساعت 00:48 http://notbookman.blogsky.com/

سلام
منتظر خوندن اخر خاطره هستم

چشم فرستادم

biiitaaa جمعه 28 اسفند‌ماه سال 1394 ساعت 21:55 http://maloosak.69.mu

امیدوارم سالی که پیش رو دارین....
آغاز روزایی باشه که آرزو دارین....
پیش تا پیش عیدتون مبارکاااااا...^___^
خیلی مشتاقم به منم سر بزنید
5618

ممنون شما هم همینطور
چشم حتما

مونا جمعه 28 اسفند‌ماه سال 1394 ساعت 20:42

عاغا یادم رفت من قهرم فقط ی نظر نگاه..............بایدآشتیم بدی
راستی پیشاپیش عیدت هم مبارک.ایشالا سال جدید تهران بهت خوش بگذره.سال تحویل از این مونای پ.چ.و.خ.ت خودت هم یادی بکن و دعای مخصوص میخوام عاغااااااااااااا

خب یه نظر حلاله
چشم اشتیون میدم.
ممنونم.
مرسی چشم اگر لایق بودیم دعا میکنیم.

مونا جمعه 28 اسفند‌ماه سال 1394 ساعت 20:29

سلام خسته نباشی پسر....بعد کلی وقت گفتیم الان تمومش میکنی تازه ادامه دارد.........
پ.چ.و.خ.ت
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخ

سلام
نه تمومش میکنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد