پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی
پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی

یادش بخیر

دلم میخواست دَمِ آخر حداقل کمی حرف با هم می زدیم، نمی دونم دقیقاً چی میخواستم بگم؛
اینکه ازت بدم میاد اما دلم برات تنگ شده!
که برای با تو بودن دیگه آینده ی روشنی متصور نیستم اما سخت دلم میخواد کنارت باشم!
و شاید خیلی حرفای ضد و نقیض دیگه که ذهن متزلزل منو تحریک می کنه و نمی ذاره فکری به حال دو امتحانی که فردا دارم بکنم.
امروز وقتی پای درس نشستم و سعی کردم تمام فکرم رو متمرکز کنم، ذهن فرّارم یه دقیقه پیوسته هم مجال تمرکز رو به من نداد و من در تمام مدتی که سرم روی کتاب بود نتونستم درس بخونم و نه حتی درست به تو فکر کنم؛ اما حداقل این پای درس نشستن اینقدر به دردم خورد که کمی از خیال تو دور بشوم و این اپیدمی به قدر نفس کشیدنی دست از سر من بردارد و تنها باشم با خودم، با تو، با همونی که یه روز دستشو گرفتی و فردا دست رد به سینه ش زدی، شاید به قدر لیاقت تو نبودم و شاید به قدر لیاقتم نبودی که نخواست و شاید خواست و نخواستی و خواستم و شاید سه خواستن هم زمان لازم بود و شاید هم فقط یک خواستن و خواستن او.
...............
پ.ن1: این تو وبلاگ قدیمم بود. 
پ.ن2: خیلی این نوشته رو دوست دارم.
پ.ن3: یاد این افتادم که اون موقع امتحان فیزیک الکتریسیته و ماشین 3 رو با هم داشتم 

راهپیمایی

علی... علیرضا... بیا دیگه خسته شدیم...
 این صدای یکی از دوستام بود که از توی کوچه می اومد منم بعد از اینکه دو ساعت خودمو توی آیینه نگاه کردم بالاخره تصمیم گرفتم برم..........خب بریم. 
من اصولاً عادت ندارم برم راهپیمایی چون یه روز تعطیله و بهترین فرصت واسه خوابیدن ولی خب این دفعه به اصرار دوستان رفتیم
به طرف خیابانی که قرار بود راهپیمایی شروع بشه حرکت کردیم همونطور که می رفتیم به بانو های با شخصیت مملکت تیکه هایی هم می انداختیم .... بالاخره رسیدیم چه جمعیتی بود خدای من... مگه شهر ما چقدر جمعیت داره اینا حتماً ماله اینجا نیستند.
راهپیمایی شروع شد فاصله شروع و پایان راهپیمایی بیش از یک کیلومتر نمی شد و ما در صف آخر آقایون فدایی ایستادیم تا مراقب بانوان با شخصیت مملکت باشیم که احیاناً کسی آزاری بهشون نرسونه
تو دلم میگفتم حالا که شاه نیست و سی سال گذشته مردم چه شعارهایی میدن که یهو صداشون در اومد... مرگ بر امریــــــــــکــــــــا..... مرگ بر اسرائــــــــیل تازه یادم اومد هستند کسانی که ما تو سرشون بزنیم
سرمو بالا آوردم و به دستای مردم نگاه میکردم رفتم توی خاطرات زمانی که تلویزیون شعارهای سال 1357 رو نشون میداد
فلش بک
مردم با دستای گره کرده مرگ بر شاهی میگفتند که تن آدم به لرزه در می اومد خدای من.... چقدر با شکوه بود ولی حالا چی دستهای گره کرده وقتی می اومد بالا باز میشد و مثل آدمای معتاد یه مرگ بر امریکا آرومی می گفتند
علی... علی... حواست کجاست... نیفتی توی چاله
پایان فلش بک
صدای دوستم بود که داشت منو از چاله روبرو با خبر میکرد به سرعت و با یه حرکت ماتریکسی از روی چاله پریدم و یه نیم نگاهی به اطرافم کردم
مردهای کناریم خطاب به من: ایول بابا ورزشکار 
دوستام : بازم جوگیر شدی
و یه نگاهی به بانوان محترمه کردم که با تعجب نگاه میکردن و به هم نشونم می دادند
دوباره اوضاع برگشت به حال اول ملت شروع کردن به شعار دادن مرگ بر امریکا و مرگ بر اسرائیل دیگه همه حالشون داشت به هم میخورد از شعار تکراری که یهو اونی که شعار میگفت یک حرکت انتحاری کرد که توی عمرم ندیده بود با صدای بلند گفت مــــرگ بر اوبــــــاما و همه هم جواب دادند
توی دلم گفتم بدبخت هنوز نیومده مردنش رو خواستار شدند
بازم جوگیر شدم رفتم جلو یه نگاهی به اونی که شعار میگفت کردم دیدم آشناست همسایمونه بهش سلام کردم و گفتم میشه کمکتون کنم گفت در چه مورد؟ گفتم شعار... من میخوام شعار بدم. اونم از خدا خواسته گفت بگو ، ولی ضد انقلابی نباشه گفتم نگران نباش
میکروفون رو گرفتم و گفتم یه صلوات بفرستید
بعد ادامه دادم ملت غیور ایران ،،، ملت عزیز،،، شما کسانی هستید که جوانان خود را مقابل تیرها و توپ های دشمن قرار دادید تا از خاک این مرز و بوم دفاع کنند،،، ملت عزیز ایران این شما بودید که در سی سال گذشته با دستانی خالی و با مشت های گره کرده شاه را به زیر کشیدید و انقلاب اسلامی را به پیروزی رساندید پس با شعار های کوبنده خود به دشمنان اسلام بفهمانید که ما می توانیم......
همه مردم جو گیر شده بودند و من ادامه دادم
مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرگ بر امـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــریکا
ملت : مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرگ بر امـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــریکا
- مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرگ بر اســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرائیل
ملت : مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرگ بر اســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرائیل
یه نگاهی بهشون کردم دیدم اره بابا الان همه مشت های گره کرده بالا میاد و مشت می مونه دیگه داشتیم به جایگاه پایان می رسیدیم کم کم میکروفون کسی که توی جایگاه منتظر بود روشن شد و همراه من شعار میداد و من هم کم کم ساکت شدم و پیش دوستام رفتم ، فکر کردم دیگه باید بریم خونه ولی نه تازه مراسم شروع شده بود اول از همه مجری از مردم تشکر کرد بعد یه خواننده اومد و یکمی آهنگ انقلابی خوند بعد آهنگ های درخواستی شروع شدن ولی بیشترشون به خاطر غیر مجاز بودن خونده نشد ما نیز در قسمتی که بیشتر به پارتی شباهت داشت بودیم و همزمان سی تا پرنده به پرواز در اومد و بادکنک های رنگارنگ که آسمون رو پر کرده بودند بعد از اون گروه سرود مدرسه راهنمایی دخترانه شروه به خوندن کردن که همزمان شهر گلباران شد بعد از اون سخرانی امام جمعه و نماینده مردم در مجلس و شورای شهر شروع شد دیگه به نماز ظهر رسیده بودیم نماز جماعت هم خوندیم برگشتم به دوستام گفتم من دیگه نمیتونم باید برم خونه .
گفتند: باشه بریم
داشتیم به سمت خونه حرکت میکردیم که صدای مامانم اومد که می گفت: علـــــــــــی... علـــــیـرضا پاشو ظهره... ناهار گذاشتیم پاشو دیگه. و من از خواب پریدم 

............................
پ.ن1: برگرفته از کتاب خواب های صادقه نوشته و. ک. سپتون ( خودتون میشناسین که چه شخصی هستند) سال چاپ 2002
پ.ن2: دوستان به وبلاگ هاتون سر میزنم بعضی از مطالبتون در موردشون نظری ندارم و فقط باید سکوت کنم پس اگر نظری نمیدم ناراحت نشید

اگه ترکم کنی

اگر ترکم کنی
قلب مرا نیز با خود خواهی برد
و من بدون تو و در فراقت
نمی دانم کجا بروم
اگر ترکم کنی
باز هم من هیچوقت فراموشت نخواهم کرد
و اینجا، تنها در اندیشه تو
خواهم ماند
اگر مرا ترک کنی
درد و غصه مرا خواهد بلعید
و دیگر حتی یک روز
بدون تو زنده نخواهم ماند
اشکهایم دریای پدید خواهند آورد
که من بی وقفه در آن
در انتظار رسیدن بتو شنا خواهم کرد
و این است دلیل بودن من
من پایان عشقمان را تصور میکنم
و اندیشیدن به اینکه تو روزی مرا
ترک خواهی کرد
مرا می ترساند
اگر مرا ترک کنی
هرچه دارم از دست خواهم داد
و من می دانم
که دیگر کسی مثل تو را نخواهم یافت
اشک هایم دریایی پدید خواهند آورد
که من بی وقفه در آن
در انتظار رسیدن بتو شنا خواهم کرد
و این است دلیل بودن من...
من پایان عشقمان را تصور می کنم
و اندیشیدن به اینکه تو روزی مرا
ترک خواهی کرد
مرا می ترساند
اگر مرا ترک کنی...
اگر مرا ترک کنی...
......................
پ.ن1: یادم نمیاد این شعر رو واسه کی توی وبلاگم گذاشته بودم  (مخاطب خاص نامرد بیا اعلام وجود کن بدونم کی هستی )
پ.ن2: این شعر رو توی یکی از وبلاگ های قدیم خودم داشتم نمی دونم چرا امروز هوس کردم سری به اون وبلاگ بزنم.
پ.ن3: یادم نمیاد شعر از چه شخصی بود. حق شاعر محفوظ خواهد ماند.
پ.ن4: خدا رو شکر بالاخره اینجا نیز رحمت الهی سرازیر شد

پیداش کردم

و. ک. سپتون مخففِ ویکتور کرام سپتون می باشد. این شخصیت در سال 23 فوریه 1988 میلادی در خانواده ایی متدین و مذهبی دیده به جهان گشود. از کودکی علاقه به داستان سرایی ها بصورت محاوره داشت. ایشان در تا 16 سالگی هیچگونه داستانی را به تحریر در نیاورده بود ولی تا همان سال بیش از صد داستان را مانند قصه فی البداهه برای دوستان تعریف نموده بود. همه دوستان وی متفق القول او را خرافه پرست، و خیال باف و همچنین گاهی او را بلند پرواز می خواندند. بعد از 16 سالگی تصمیم به نوشتن داستانک های خود به همان صورت محاوره در دفتری نمود. او اعلام نموده که هنوز آن دفتر را در اتاق خواب خودش در کمدی نگهداری می نماید و برای داستان های جدیدش از آن ها الهام می نماید. 

تا به حال هیچگونه کتابی به صورت رسمی از وی به انتشار نرسیده است. او در حال حاضر به زندگی آرامش مشغول است و به این فکر می نماید که شاید گاهی آن دفتر داستانک های خود را برای عموم نشر دهد.

نام ویکتور کرام سپتون یک نام خیالی می باشد که بعد از مصاحبه با ایشان اعلام نموم این اسم رو دوست دارم و ترکیبی از یک کاراکتر در دنیای هری پاتر در کتاب چهارم به نام ویکتور کرام و سپتون به کاراکتر های مختلفی در کتاب های دیگر که به روحانیون مذهبی در کتاب های دنیای فانتزی گفته می شود ساخته شده است. ایشان اعلام نمود که بالاخره مایل می باشد که نام اصلی خود را فاش نماید. اون گفت نام اصلی بنده علیرضا می باشد. 

...........................

پ.ن1: خب این اون رازی بود که شاید چندین سال هست که فقط خودم می دونستم. بالاخره گفتمش. 

پ.ن2: شاید برای خیلی ها مهم نبوده باشه ولی واسه من مهم بود. 

پ.ن3: و بالاخره بعد از این همه درگیری تونستیم امروز یه 5،6 ساعتی بخوابیم. خدا رو شکر که همه چی به خوبی گذشت.

پ.ن4: امروز نامه ایی بردم واسه یه جای دولتی طرف برام مهر زد، نگاه به مهرش کردم نوشته بود عزیز دارم. با خودم میگفتم خجالت بکش مرتیکه.  اخه اینم شد مهر؟ عزیز دارم. بعد فهمیدم اسمش عزیز و فامیلیش دارم هست . از همین جا از ایشون معذرت خواهی میکنم  ولی خب حق بدین خو

قضاوت با شما

سلام

خب از اون نخوابیدن ها 24 ساعت مونده که اونم میگذره البته امیدوارم. توی این ساعت یه سری آمار میدم که خودتون قضاوت کنید. از طرفی بنده نه طرفدار منع کردن این کار ها هستم و نه طرفدار منع نکردن این کارها بنده به نوبه خود کاملاً بی طرفانه حرف میزنم. ناگفته نَمونه خیلی دوست داشتم بیشتر در مورد این قضیه حرف بزنم و توضیح بدم اما حس میکنم خودتون قضاوت کنید بهتره .

همه توی صفحات مجازی و گروه های مجازی بودین و هستین، در نتیجه خیلی چیزها رو خودتون دیدید و شنیدید.

حج:

سوال: چرا حج رو تحریم نکنیم؟ اصلاً چرا باید پولمون رو بدیم عربستان که اون رو بمب کنه بریزه رو سر مردم؟ جای اینکه پولمون رو بدیم عربستان بریم به چهار تا جوان و نوجوان کمک کنیم زندگیشون رو شروع کنند؟ (اینا حرفهایی هستند که اکثراً میزنند.)

خب در مورد چرای حج رفتن بعد ها بحث خواهم کرد. الان فقط میخوام یه سری اعداد و ارقام بگم.

در آمد عربستان از حج سالانه حدود 20 میلیارد دلار تخمین زده میشه. که این رقم کل حج و کل انسان ها رو در بر میگیره. مبلغ حجاج ایرانی عزیز صرف هزینه اسکان، نیروهای اعزامی از ایران، هزینه پرواز ها( 50 درصد سعودی، 50 درصد ایرانی)، غذا (که از طرف ایران می باشد جهت رفاه و سالم ماندن حجاج) و سایر هزینه های سفر می شود.( آمار دقیق از هزینه سالانه پیدا نکردم آمار ها تفاوت زیادی داشتند، میانگین بین 50 میلیون تا 950 میلیون دلار نوشته شده بود به همین دلیل از ارائه مبلغ صرفنظر نمودم. اگر کسی آمار دقیقی داشت اعلام کنه) 

درآمد نفتی عربستان با احتساب بشکه ایی 50 دلار و تولید 10 میلیون بشکه در روز، سالانه حدود 200 میلیون دلار هست. که در سال های گذشته قیمت بیشتر بود و حدوداً تا 500 میلیون دلار نیز میرسید.

پس طی اعلام هزینه حج تنها حدود 3 درصد از ناخالصی کشور عربستان رو تولید می کنه

خب این در مورد حج. که دوست دارم خود دوستان با دیدن ارقام جواب خودشون رو بگیرند. ( البته فقط افرادی که واقع نگر باشند جواب رو میبیند. و کوته فکران را هرکاری کنیم همان کوته فکری می باشند که بودند)

سفرهای خارجه:

سوال: خب حال من سوال دارم از دوستان که میگن پولمون رو ندیم حج و به جاش بدیم یکی که نیاز داره. چرا کسانی که سفرهای خارجه و کنسرت های ....... و ترکیه و تایلند و.... رو میرن کسی ازشون حرفی نمیزنه؟ 

سفرهای خارجه منهای سفر حجاج سالانه مبلغی بالغ بر 7 میلیارد و 517 میلیون دلار اعلام شده هست. پس در اینجا این نیز مبلغ قابل توجهی هست.

................................

پ.ن1: اول اینکه کمک مالی به نیازمندان از کارهای پسیندیده و انسان دوستانه می باشد. بنده حقیر هیچگونه اعلامی نکردم که کمک نکنید.

پ.ن2: بنده نگفتم حج نرید

پ.ن3: بنده نگفتم سفر خارجه و تفریح نرید.

پ.ن4: حرف من بیشتر سر این هست که همه این ها رو در کنار هم داشته باشیم. بیشتر سر این مبحث هست که اینقدر فکر نکنید فقط از پول حج درآمد زایی می کنن که ما بیاییم و تحریم کنیم.




دو برادر

روزی روزگاری درقدیم  دو برادر در کنار هم زندگی می کردند. یکی شاه و دیگری شاهزاده. یکی دریای علم و دانش و دیگری درب ورود آن. یکی امام و دیگری امام زاده. برادر بزرگتر مسئولیت سنگینی بر دوش داشت. مسئولیتی که باید به تمام دنیا ابلاغ می شد. برادر کوچکتر نیز در رکاب برادر بزرگتر فرماندهی می کرد. اجرای دستورات با او بود. 

در آن سال های خفقان. سال هایی که پر از مکر و حیله و دسیسه بود. برادر بزرگتر برای اجرای عدل و برای آگاهی مردم راهی جز مقابله با دشمن نداشت. باید تصمیم میگرفت. به سمتی که گویا او را دوست داشتند حرکت کند. گرچه می دانست که در آن راه خونش ریخته می شود. 

باری به سپه سالارش اطلاع داد: برادر عازم سفری هستیم. اسباب سفر را آماده کن. مهاجرت شروع شد. امیر به همراه برادرش و خانواده اش به سمت شرق حرکت کرد. در راه سواره نظام جلوی راهش را بست. به امیر نامه ایی دادند که یا شرایط ما را بپذیر و از ما باش یا سر از تنت جدا می کنیم. 

امیر با خود اندیشید. نمی توانست از حق بگذرد. نمی توانست حیله و دسیسه را نادیده بگیرد. باید مقابله می نمود...

در این میان برادر کوچکتر را با زر و سیم و حفظ جانش وسوسه می نمودند. اما سپه سالار وفادار تر از این حرفا بود. مردی که به برادر خیانت نکرد. مردی که با گروهی مختصر صف دشمن را شکست و درهم کوبید برای مشکی آب. برای سیراب نمودن امیرش. برای آب رساندن به فرزندان امیرش.

فرماندهی که تا لحظه آخر ارادت خالص خودش را به برادر نمایان ساخت و لحظه ایی او را برادر صدا ننمود. برادر کوچکتر فقط  وصیت پدر را عملی کرد. 

پسرم در جنگ برادرت را تنها نگذار. مراقب خواهرت نیز باش.

فرماندهی که قبل از امیرش آب نخورد.

........................

آری زبان و کلمات قاصر از گفتن است.

همه ما این ها رو شنیدیم. شاید خیلی ها بگن دروغه. خیلی ها بگن راسته. خیلی ها اعتقاد داشته باشن بهش ( از جمله خودم)، خیلی ها هم بهش اعتقاد نداشته باشند.

اونهایی که اعتقاد دارند که هیچ. اما اونهایی که اعتقاد ندارند یه سوال دارم اونم اینه که آیا شما این رو درس زندگی و اخلاق نمیبینید؟ شما فکر کنید یک داستان سرایی بوده و یک داستان هست. آیا از داستان به این زیبایی که شکی درش نیست واقعیت هست نباید درس گرفت؟ بیایید وجدانمان را بیدار کنیم. کمی هم واقع نگر باشیم. کاش همه برادر باشیم. همه بدون چشم داشت درس زندگی بگیریم و درس زندگی بدهیم... کاش...

برادر جان نمیدونی، چه دلتنگم...

..................

پ.ن1: شرمنده دیر اومدم خیلی درگیرم این روزها امیدوارم عزاداریاتون مورد قبول درگاه باری تعالی قرار گرفته باشه.

پ.ن2: حرفی نیست فقط کمی با وجدانمان حرف بزنیم و خلوت کنیم.

پ.ن3: مطلب اگه بهم ریخته بود ببخشید یه 48 ساعتی هست که درست نخوابیدم تا 72 ساعت دیگه هم همین قضیه ادامه داره. اگه دیر نظراتتون رو جواب دادم ببخشید