پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی
پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی

ویژه عید 2

و با رنگی پریده و چشمانی مثل وزغ از حدقه بیرون زده گفت که مشکلی پیش آمده. ازش پرسیدم چه شده که برگشت و گفت: آقای محمدی زنگ زدن و گفتن از ما شکایت شده و قرار است فردا بازرسی از صنف مورد نظر به شرکت بیاید. ته دلم خالی شد ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم خانم ما هیچ کار خلافی نکرده ایم.ولی یاد بگیرید در بزنید و جلوی ارباب رجوع از این حرفها نزنید. شما بیرون باشید تا بیایم ببینم چه شده. به جوانک رعنای جلوی خودم دستور نشستن دادم گرچه نشسته او با ایستادن فرقی نداشت ولی خب گویا نشسته بود و خودم به دنبال منشی راه افتادم. از قضا از ما شکایت در خصوص تکریم ارباب رجوع و پارتی بازی در استخدام و این چیزها بود. خب حق داشتن آخر بدهی زن دایی عزیز فقط با استخدام آن پسر چلمنش فقط صاف می شد و من نیز مجبور بودم که اینکار را انجام دهم. با شنیدن این ها گفتم ای دل غافل شانس ما را ببین حالا که این یالقوز آمده برای استخدام، چه گرفتاری پیش آمده؛ کاش یکی بهتر می بود استخدامش می کردیم و اورا پیراهن عثمان نموده و قال قضیه را می کَندیم. مجبوریم چاره ایی بیاندیشیم. از پیش منشی به طرف اتاقم رفتم. با خود دو دوتا چهار تا می کردم و فکری خبیثانه ای به ذهنم خطور کرد. 

جوان را استخدام کرده و یکی دو هفته او را نگه داشته آب که از آسیاب افتاد مقداری پول کف دستش گذاشته و او را دَک می کنیم. باید عادی رفتار می کردم تا لحظه ایی فکر پلیدی به سرش نزند. 

بدو گفتم مدارکش را تحویل منشی بدهد و فردا برای جواب اینجا باشد. با خوشحالی از در خارج شد. از طرفی با خود خدا خدا نموده که فردا همزمان با بازرس وارد شرکت شوند... 


.........................................
پ.ن1 : منتظر قسمت آخر در روزهای آتی باشید
پ.ن2 : کسایی که قسمت اول داستان رو نخوندند می تونن اینجا کلیک کنند

افکار مختلف

چند روز نبودم خیلی خوشحالید. آره؟ 

فکر کردین از شر بنده راحت نمیشین. کمی در گیر شدم به زودی بر میگردم. الان نیاز به قدح اندیشه دارم که افکارم رو بریزم توش واسه همین اومدم اینجا و یه مقداری از جمله هایی که فکرمو مشغول کرده بنویسم و با خیال راحت برم دنبال کارم. بعد باید بیام و در مورد همشون فکر کنم


نمیدونم چرا یاد هم خدمتی ام افتادم و هرچی بهش زنگ میزنم جواب نمیده روز آخری که از هم خداحافظی کردیم حرفی بهم زد که هنوز گاهی به یادش می افتم گفت : تو تمام ناتمام من بودی... برو بسلامت. خدا حفظش کنه هرجایی که باشه

جدیداً دوباره یاد یه جمله دیگه هم افتادم :

صادقانه بد باش. اما........ لاشیانه ادای آدم های خوب رو درنیار

این یکی رو دیگه واقعاً نمیدونم چرا هی یادش می افتم

و در آخر یاد این نوشته هم افتادم بعد از این اتفاقات اخیر:

عاجزانه خواهش می کنم حساب هموطنان عرب خودمون رو، از سعودی ها و اعراب خارج جدا بدونید، چون بنده شخصاً (بنا به دلایل قبلی که گفتم) شاهد مظلومیت اعراب هموطن خود بوده ام. اعراب اهواز، آبادان، ماهشهر، امیدیه، شادگان، خرمشهر و... همواره برای من و خوزستانی ها قابل احترام بوده و هستند.

امروز همه دشمنی سعودی ها رو شاهدیم، اعراب این کشور هرگز در ایران مهمان نبوده و نیستند. برادرهای با وقار و باوفایی بودند که همواره با فارسها چه برادری ها کرده اند. همه ایرانیان در سر یک سفره نشسته اییم قدر همدیگر را بدانیم. 

این رو در آخر میگم خیلی ها میگن ما فحش هایی که نثار میکنیم منظور اعراب اون ور آب هست. ببینین دوستان من وقتی مثلاً من میگم ترک یا لر حتی اگر قشر خاصی رو منظورم باشه ولی با گفتن کلمه نژادی حرفم مخاطبین کلی ترک یا لر می شود. پس در مقابل وقتی شما میگید عرب فلان چیز است این بدین معنا می شود که کل اعراب را در یک مجموعه قرار دادید. بیایید درست صحبت کنیم و به کسی توهین نکنیم.


قصد صحبت نداشتم فقط جملاتی که توی ذهنم میچرخید که از خیلی جاها شاید شنیده بودم رو با بیان خودم گفتم همین. 

.......................................

پ.ن1 : پدر رو عمل کردند و حال مرخص شده و توی خونه هست خدا رو شکر بهتر هست ولی منتظر جواب آزمایشات هستیم. با تشکر از دعای خیر شما دوستان.

پ.ن2: با آقای مرادی به توافق رسیدم عروسیشون عقب افتاد 

پ.ن 3 : اون متن آخر رو جایی دیدم خیلی قبل ها و حالا هرچی که به یادم بود ازش نوشتم پس کسی نیاد بگه کپی کردی.

پ.ن4 : شاید بگید خیلی مغرضانه حرف زدم اما من نیز عرب زبان هستم و یک ایرانی و از این نه تنها ناراحت بلکه افتخار هم میکنم


اینم از امروز

به ساعت نگاه میکنم حدوداً 12:30 شب هست ( به وقت جدید) کاملاً کلافه ام گوشیم زنگ میخوره. نگاه میکنم شماره ایی ناشناس میگم الو قطع میکنه... و یه اس ام اس میاد شما یک تماس بی پاسخ از **63***0936 داشتید. ای بابا این کی میتونه باشه. دوباره زنگ می خوره. جواب نمیدم و میزارمش رو سایلنت. اس ام اس میاد. منم علیرضا جواب بده. به خودم می گم اخه منم هم شد نشونی. تو هر آدم احمقی می تونی باشی که این موقع شب زنگ میزنه. دوباره زنگ می خوره و با عصبانیت میگم الو. میگه سلام اوستا... میگم شما؟ میگه منم مرادی. 

فلش بک 

بنده در حال حاضر پروژه برق ساختمان می گیرم و انجام میدم و تحویل میدم. یه جورایی برقکار ساختمانی هستم ( البته جهت اطلاع دوستان دیپلم و فوق دیپلم برق قدرت و لیسانس الکترونیک هستم و از آنجایی که پارتی نداشتم و ..... فعلاً به صورت آزاد کار میکنم.بدون هیچ سرمایه ایی شروع کردم و با مهارت و پشتکار خودم. خدا رو شکر خودم هستم و خودم نه رئیسی و نه زیر دستی فقط صاحبکار که اصولاً صاحب خانه است، رئیس ما میشود؛ که هر روز ممکن است شخص جدیدی باشد.) آقای مرادی یکی از آنهاست.

پایان فلش بک

بله آقای مرادی بفرمایید این موقع شب...

میگه خواستم بگم تا پنج شنبه کار رو تحویل میدی؟ ( امروز شنبه و تا پنج شنبه شش روز باقی است و طرف یک ساختمان چهار واحده با حیاط و پارکینگ و مخلفات دارد دیگر حساب کنید)

نخیر جناب مرادی حالا صبح حرف میزدیم. نه باید پنجشنبه تحویل بدی من پنج شنبه عروسی پسرمه میخوام یکی از واحدا رو بدم توش مستقر شه. تازه سه شنبه وسایل میخوام بیارم بچینم توش. 

جناب مرادی عزیزم مشکل بنده نیست. یک ماهه میگم پول واریز کنید که اجناس رو براتون خریداری کنم پشت گوش انداختی. الان هم اجناس رو هنوز خریداری نکردی. از طرفی من درگیرم دو سه روزی اصلاً شرایط کار رو ندارم. از دوشنبه بخواین استارت میکنم. 

من نمیدونم پنج شنبه تحویل بده. الانم لطف کن جنس رو خریداری کن من بعدا باهات حساب میکنم کاری نداری عزیز. قربونت. راستی شرمنده دیر زنگ زدم الان یادم اومد. فعلاً بای

الو مرادی مرادی. بابا تو اگه پول ندی من از سر قبرم پول بیارم واست جنس بخرم. الو. 

نخیر گویا قطع کرده. اینم از اوضاع زندگی ما... دیگه خسته شدم از این شغل مضخرف. ساعت 3 طرف زنگ میزنه علی جون لامپ آشپزخونه روشن نمیشه گویا برق بهش نمیرسه. اخه...... مردک ساعت 3 و آشپزخونه چه غلطی میخوای بکنی.... 

توی فکر یک شغلم. یه شغل بی دردسر

یه شغل پابرجا.محکمتر از آهن

(مرسی فرهاد واسه کمک توی این شعر)

خلاصه دوستان به فکر شغل واسم باشید هرجای کشور

........................

پ.ن1: پدر کمی مریض احواله این چند روز هم که به مرادی گفتم نمیام درگیر بیمارستان و این چیزام. دعا کنید براش چیز خاصی نباشه

پ.ن2: برم بخوابم تا قبل اینکه یکی دیگه زنگ نزده شب خوش

پ.ن3: جای اون نقطه چین ها هر فحشی دوست داشتید بزارید..

حس خوب

بی وفایی کن وفایت می کنند ،

با وفا باشی خیانت می کنند ، 

مهربانی گرچه آیینه ی خوشی ست ، 

مهربان باشی رهایت می کنند.

.................

قصد دارم کمی از مهربانی های زمونه صحبت کنیم جا داره از سیاهچال عزیز که در مورد خوبی کردن سخن نمود و همچنین میلیونر زاغه نشین که گذری بر این قضیه زد و انگیزه ایی شد که بنده نیز در این مورد سخنی بگویم:

خب قصد ما از خوبی چیه؟

چرا خوبی میگن تو خوبی می کن در دجله انداز....

من نمیخوام از اینها حرفی بزنم. من فقط می خوام از حس خوبی که توی خوبی ها هست حرف بزنم. هیچکس نمیتونه بگه من تا به حال هیچ خوبی نکردم. همه شما این کار رو تجربه کردین. اما قصدتون از این کار چیه؟ اون هایی که بدون هیچگونه چشم داشتی کاری میکنن جاشون بسی روی سر جا دارد و حرف من با آنها نیست. همچنین باز به قول فراری آن بدهایی که در اصل خوبن هم حرفی با آنها ندارم زیرا خودشان خوب هستند. اما کسانی که خوبی میکنن و میان جار میزنن آهایی من به فلانی کمک کردم، یا اگه به این خوبی کنم این سود رو برام داره. یا حتی خوبی میکنم تو آخرت خدا جواب خوبیم رو بده. دوست من عزیزم. من با شما ها دارم حرف میزنم. ببین دلبندم، شما دیدگاهتو عوض. چرا میخوای همه چیز رو مبادله کنی؟ اخر با خدا هم مبادله میکنه؟ بله پروردگار بزرگ فرمودند. خوبی و نیکی شما اجر و ثواب دارد. اما شما آنقدر بزرگ باش که به این مانند کالا نگاه نکن. حضرت علی می فرماید:  پروردگارا چون تو را لایق می بینم می پرستم وگرنه نه به خاطر بهشت و نه ترس از جهنم است.

بببینید خیلی ها اعتقاد دارند و خیلی ها این چیزها رو اعتقاد ندارند (منظورم امامان و پیامبران است) شماهای که اعتقاد دارید هیچ ولی شماهایی که اعتقاد ندارین آنقدر باید درک و فهم داشته باشید که بدانید سخن خوب خوب است. پس این سخن از حضرت علی (ع) زیباست. امیدوارم این رو درک کنید.

خب فقط این رو بگم. من وقتی کاری میکنم دلیلی نداره بعد ها بیام و به همه بگم.

دلیل نداره وقتی باهات دعوام شد سرت منت بزارم و بهم هوی. من بودم اینکار رو کردم و اینکارو و ..... منت بزارم. 

دلیلی نداره بگم خدایا من این کار رو کردم پس چرا این کار رو برام نکردی.

دیدگاهتو عوض کن دوست من. بدون هیچ چشم داشتی کاری بکن. یه خوبی که میکنی همون لحظه حس سبکی بهت دست میده، آروم میشی، حتی یه لبخندی روی لبانت میشینه، اون حس بهترین حس دنیاست. به قول میلیونر زاغه نشین حتی بی هیچ چشم داشتی کامنت بزار بدون قصد و غرض. بیایید از خودمون شروع کنیم تا این بیماری خوب بودن به همه سرایت بکنه. حس خوبتو خریدارم....

سیاهچال عزیز یه لینک داده چیز جالبیه بهش سر بزنید. اینجا کلیک کنید 

میلیونر زاغه نشین هم یه لینک گذاشته پیشنهاد میکنم سر بزنید. اینجا کلیک کنید 

من نیز بهتون یه چیزی پیشنهاد میکنم که شاید خیلی ها شنیده باشید. اینجا کلیک کنید

 شاید بگید هزینه داره و این چیزا. به خودتون مربوطه مجبور نیستید اجباری نیست. ولی دو هزار تومن در ماه شارژ تلفن همراهتو کمتر بدی به جایی بر نمیخوره. دو تومن کمتر حرف بزن... حس خوب فراموش نشه.... 

....................................

پ.ن1: خیلی ها منتظر ادامه داستان بودین ولی هنوز زوده ادامه رو بزارم.

پ.ن2: برق دیشب نوسان داشت خیلی هم زیاد هی میرفت هی می اومد. خلاصه تا چهار صبح مشکل برقی داشتیم نبودم نگرانم نباشید.

پ.ن3: امیدوارم لینک های بالا رو حتماً ببینید.

پ.ن.4: شعر بالا هیچ ربطی به موضوع نداشت خوشم اومد گذاشتم و شاعرش هم نمیدونم چه شخصی می باشد.

پ.ن5: آب هست ولی کم است اینم فراموش نکنید.

ویژه عید 1

در دفترم نشسته بودم که منشی زنگ زدو با کلی ناز و عشوه فرمود آقای حسینی یکی اومده با شما کار داره گفتم بگو بیاد تو

در زده شد و یک نفر وارد شد. سَرَم رو نامه های جلوی میزم خم بود. همینطور با دست بهش فهموندم بشینه، ولی ننشست. سرمو آوردم بالا و جوانکی بدریخت و قیافه  حدود دو متر قد و  با ریش بزی و مو های سیخ سیخی در جلوم ایستاده بود. عینکی ته استکانی داشت و یک دست کت و شلوار آبی رنگ زشت تنش بود. زیر اون یه پیراهن مردونه قرمز به این زیبایی افزوده بود. جوش چرکینی بر روی دماغش قد علم کرده و بِر و بِر مرا نگاه میکرد. حس کردم قطره ایی آب دهان از گوشه لبش می چکد ولی به روی خود نیاورده و با لبخندی حاکی از تمسخر به او گفتم بفرمایید

زبان که گشود و تازه نشان داد که بله  ایشان به علاوه زیبای خفته بودن از زبانی چرب هم برخورد دار هستند : س...س...سلام. م...م...من و..واسه... آگهی اس... اس...

دیگه کلافه شدم و کمکش کردم. بله برای آگهی استخدام اومدین. ب...ب...بله. همین گونه که نگاهش می کردم یاد بدهکاری زن دایی جان  افتادم به همین دلیل رو از او برگردانده و گفتم  چکار بلدی  گفت: هر....ک....کاری ک....ه ب...بگید می کنم. با خود فکر می کردم که چگونه او را دست به سر کنم. با وجود این نره خر در این شرکت دیگر...چه بگویم ...؟ بهتراست آن شرکت گِل گرفته شود. خلاصه بهش گفتم. قربان آن چشمان تا به تایت شوم ما دیگر نیرو نمیخواهیم. شروع به گریه و زاری نمود من بدبختم... تو رو خدا و از این خزعبلاتی که همه فلفور به زبان نحسشان جاری می کنند. دستم را به نشانه سکوت بالا آوردم که ناگهان خانم منشی وارد اتاق شد...

.........................................

پ.ن 1: امیدوارم تا اینجای کار لبخندی کوتاه زده باشید

پ.ن 2 : ادامه دارد....

پ.ن 3 : عیدتون مبارک   

پ.ن4: بلاگ اسکای جدیداً قاطی میکنه نوشته ها عوض میشن و بزرگ و بزرگتر میشن

پ.ن5: این فقط یک داستان هست و هیچ گونه واقعیتی ندارد پس فقط لذت ببرین و فکر نکنید به کسی توهین شده

پ.ن6 : در پست بعدی نام نویسنده هم نوشته می شود.

تغییر موضع

امروز میخواستم در باره چیزه دیگه ایی بحث کنم ولی خب واسه اون فرصت هست اما واسه این جدیده که میخوام بگم نه تازه امروز یادم اومد...

دوران دبستان ما حدوداً بیست سال یه سال اینور دو سال اونورِ پیش یه خاطره ایی دارم ازش که میخوام براتون تعریف کنم:

یه دوستی داشتیم که الان ازش بی خبرم، یه جورایی فقط همون کلاس اول و دوم با من بود. اون موقع ها... خب تفاوت سطح زندگی زیاد بود یا خوبِ خوب بودی یا بدِ بد. هرکسی به اندازه وسعش واسه بچه هاش لوازم  التحریر میخرید. یکی اون قدر شیک و جلد آلبومی میخرید. یکی هم نه خیلی معمولی و کاهی ( بچه های قدیم میدون دفتر کاهیا کدومه همون که دو طرفش خط قرمز داشت جلد پشتت یه استاد بود با یه دانش آموز) خلاصه خیلی داغون بودن، می خرید. من خب نمیتونم بگم جزو کدومشون بودم اخه هم خوب داشتم هم بد. اما دوست ما.... نداشتن ( بهتر از این جمله پیدا نکردم) واقعاً نداشتن یه دفتر صد برگ کاهی داشت مال همه درساش بود که با تموم شدنشون از اول پاک میکرد دوباره می نوشت ( اون موقع ها ما تا پنجم دبستان با مداد می نوشتیم) خلاصه بیشتر بچه ها دفترهای شیک و با کلاس داشتن و این بیچاره کنار من می نشست و همیشه با خجالت دفترشو در می آورد. یادمه یه مدت می دیدم زنگ تفریح تو حیاط پرسه میزنه و تنها دور سطل زباله ها می پلکید. خلاصه تا بالاخره یه روز یه گوشه خفتش کردم و از رازش سر در آوردم. بیچاره برای اینکه نشون بده هر سری دفتر نو خریده، پوست شکلات جمع میکرده و هربار دفتر رو با یه نوع پوست شکلات جلد میکرد. می گفت تقریباً واسه هر بار جلد چهل تا پوست شکلات یه شکل میخواست. خب ایده جالبی بود. اما از روی اجبار این ایده پرورش داده شده بود. خدا حفظش کنه هرجا که باشه. 

اینو گفتم که باز هم به این نتیجه برسم: درسته الان اون بیچاره ایی که نداره هم از روی اجبار میره مثه اونی که داره می خره. اما...

دوست من رفیق من،تو، با تو هستم. آره همین شما. اگه دختری، پسری، برادری، خواهری، مدرسه ایی دارین سعی کنید زیاد براش چیزای لوکس نخرید. میدونم شما داری، میدونم برازنده دلبندتونه، اما به فکر اون بیچاره ایی باش که با عقده و حسرت بزرگ میشه. نمیتونی یا نمیخوای به اون کمک کنی این مهم نیست و به خودت مربوطه اما  جلوی خودتو بگیر و اسراف نکن. دفتر و خودکار و مداد و.... همه یه کار رو می کنن. نذار چشم حسرت بغل دستی دلبندت به دست دلبندت باشه. نذار اشک یه پدر ، یه مادر به خاطر نداشتنش به خاطر خالی بودن دستش ریخته شه. نذار شرمنده بچه هاشون بشن. نذار...