پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی
پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی

سنگ ریزه کفش 1

سلام چند روز پیش یه سنگ ریزی توی کفشم رفت و منو برد توی خاطرات  گفتم اینم خب بالاخره یه مدل خاطراته

خب جونم براتون بگه من حدود دوم راهنمایی بودم که این اتفاق افتاد. از بچگی یادم نمیاد که خم بشم و کفشمو در بیارم و سنگ ریزه هاشو خالی کنم. از طرفی اینم بگم که اصولا کفش توی پام بیشتر از شش ماه نمیموند. البته الان دیگه اینجوری نیست و سابقه دو تا سه سال نگهداری رو هم دارم. خلاصه بچه بودیم و بابا ما رو برد کفش بخریم و ما یکی رو انتخاب کردیم و اونم گفت خوب نیست. دیگه از ما اصرار از اون انکار تا  بالاخره راضی شد و گفت این رو چون تو انتخاب کردی دو ماه دیگه اومدی گفتی کفش میخوام چشاتو در میارم. 

اینم یادم رفت بگم که مدرسه میرفتیم سنگ بازی کار هر روزمون بود. اکثر پسرهای اون زمون یادشون میاد که چی میگم. (اونقدری سابقه سنگ بازی دارم که سرم شکسته توی این راه )

خلاصه ما رفتیم مدرسه و بساط سنگ بازی شروع شد. کفش نو هم که سنگ رو باهاش شوت کنی گویا قدرت پات بیشتره. اینقدر بازی کردیم که کفش یکمی زوارش در رفت؛ روزها گذشت و گذشت و گذشت تقریباً یه ماهی گذشته بود که هر بار میرفتم خونه میدیدم جورابم کف انگشت بزرگه پاره شده. هرچی هم نیگاه میکردم زیر کفش سالم بود. دو جفت جورابم که لنگه ها رو جا به جا هم کردم و در اصل چهار لنگه پاره شدن حس سوزش توی انگشتم میکردم و می اومدم خونه میدیم زخم شده تا اینکه یه روز بالاخره توی نور کفش رو نیگاه کردم دیدم بعله چه نوری از سوراخ عزیز زیر کفش رد شده. تازه یه ماه شده بود و جرات نداشتم بگم کفشم اینجوریه. با همین ترتیب شروع کردم باهاش مدرسه رفتن و گفتم بعد شش ماه یکی میخرم. دیگه آب بارون و زخم و اینا رو باید تحمل کنم....

یک روز وقتی داشتم از مدرسه برمیگشتم اون اتفاق افتاد....


----

پ.ن1: بالاخره یه چی یادم اومد درباره اش بنویسم.

پ.ن2: ببخشید خیلی وقته دورم از نوشتن اگه بد بود معذرت میخوام

نظرات 4 + ارسال نظر
مونا شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1395 ساعت 00:00

سلام خیلی خوشحالم که باز برگشتی مثل همیشه عالی

سلام ممنونم مرسی

سحر جمعه 20 اسفند‌ماه سال 1395 ساعت 22:22

سلام خوبید شما؟
چه خوب که برگشتید:)
همبشه موفق و سلامت باشید

سلام مرسی
ممنونم

motahare چهارشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1395 ساعت 22:47 http://hshm.blogsky.com/

سلام علیرضا! چطوری؟ نبودی!
خخ برداشت خاصی نداشتم فقط همون لحظه ک داشتم نیگاشون میکردم ی لحظه با خودم گفتم هر کی تو دنیای خودش سیر میکنه! بعلاوه اصولا من هرکسی رو ک تو خیابون میبینم خیلی دوس دارم مثلا اعضای خانوادشو بشناسم یا مثلا درموردش بدونم! یا مثلا اینی ک میبینم مشکلات زندگیش چیه و اینا! میدونم خلم ولی همیشه همینطوری بوده! از بچگی!

سلام
مرسی خوبم نه این رو میگن حس کنجکاوی

بهامین چهارشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1395 ساعت 21:29 http://notbookman.blogsky.com

خاطره و داستان مثل همیشه عالی بود
الهی هیچ وقت سنگی داخل کفشتون نشه

مرسی ممنون
لطف داری

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد