پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی
پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی

به احترامتون سکوت میکنم

اپیزود اول :

سال 59 

چند تا بمب به شهر ابادان برخورد کرد. مردم هراسان و ترسناک شروع به فرار کردن. صدام حسین اعلام جنگ کرد. نیروی مردمی در خوزستان شروع به مقابله علیه رژیم بعث کردند. جنگ بین نیروهای نظامی و نیروهای مردمی بالا گرفت... .

اپیزود دوم :

بین سال های 59 تا 68

از همه نقاط کشور نیرو به جبهه های جنوب و غرب اعزام شد. مردم بدون نگاه به سیاست های خارجه و دا خلی برای حفظ مال و ناموس و وطن در جنگ شرکت کردند. پسران و پدارنی که به جنگ رفته و اشک های مادران و همسرانشان بدرقه راه آنها بودند. در این جنگ، پیر و جوان، زن و مرد، نظامی و غیر نظامی حضور داشتند. 

اپیزود سوم:

بعد از سال ها از جنگ همین حالا

آن هایی که شهید شده بودند. در گلزار های شهدای این خاک به خاک سپرده شده و مادرانی که هر روز و هر هفته به دیدار فرزندان خود میروند. فرزندانی که هرگز آغوش پدر را لمس نکرده و برای او می گریند. اما جانبازان، جانبازانی که سال ها بر تخت بیمارستان ها با دستگاه هایی نفس می کشند و حتی نمیدانند در چه سالی زندگی میکنند...

اپیزود آخر :

اینا رو گفتم که برسم به اینجا. شاید خیلی هامون میگیم:

 به ما چه؛ مگه ماگفتیم برن بجنگند؛ اه بازم این خانواده شهدا و جانبازان اول باید اون رو داشته باشند بعد ما.

خب فقط میخوام کمی تأمل کنیم. میخوام یه چیزایی رو بگم. شاید من بیشتر از بقیه دیده باشم. من اهل خوزستانم ( برای اونایی که نمی دونستند). هنوز خرابه های جنگ، شهدا، جانبازان رو میبینم. هستند. وجود دارند. میخوام ازتون این سوال رو بپرسم : اگه تو رفیق باباتو نداشتی چیکار میکردی؟ (خیلی از خودم این سوالو پرسیدم). اگه الان بابات جانباز بود چیکار میکردی؟ وقتی می دیدی موج گرفته و داره جیغ میزنه ؟ خیلی سخته. حتی لحظه ایی نمیشه تصورش کرد که جای اون باشم. پس اگه جایی گفتن این خانواده شهید هست. یا جانباز  فقط میتونم به احترامش سکوت کنم.

اره دوست من!  این عزیزان به خاطر من و تو، نه به خاطر منافع خودشون رفتن جنگ. الان که ما راحت نشستیم اینجا می نویسم. نظر می دیم. میخونیم و یا هرکاری میکنیم به خاطر اوناست. جانباز بیچاره ایی که راه گلوش از یک لوله خودکار باریکتره و من و تو از اون راه چه غذاها یی می بلعیم. چه حرف هایی که نمی زنیم. اون بیچاره ایی که مجبوره توی بیمارستان زندگی کنه به این دلیل که زمانی کسی بوده و به خاطر من، به خاطر تو رفت جنگ... رفت و با کوله باری تیر و ترکش، موج بمب و شکنجه برگشت و حالا ما چی همه رو به فراموشی سپردیم. همه رو به مسخره گرفتیم... کمی احترام بزاریم. کمی اونها رو دریابیم. فقط همین... 

مردان بزرگ ماشاالله به غیرتتون. فقط به احترامتون می تونم سکوت کنم و سرپا بایستم.   

من آنم که باید باشم 2

- ولی بابا اون رفته؛ کسی اینجا نیست

- باشه پس تو هم برو.

دیگه صدایی ازشون نمی اومد و من تقریباً از ساختمان اصلی خارج شده بودم. ناراحت نبودم از اینکه دوباره میبینمش بلکه ناراحت بودم چرا نشناختمش و بپرسم چکار میکنه. به گذشته فکر میکردم و روزایی که دید میزدمش و توی مسیرهای مختلف دنبالش می رفتم. حتی یک بار جرات کردم و به خونشون تلفن کردم اما از اونجایی که نمیدونستم چی بگم قطع کردم. توی همین فکرها بودم که یکی صدام کرد: آقای استون...

برگشتم و به پشت سر نگاه کردم و دیدیم که همون دختره هستش. ماریا...

- میشه لطفاً صبر کنید

مثل احمق ها ایستاده بودم و بهش نگاه می کردم. به سمتم اومد و دست داد.

- سلام. امیدوارم الان شناخته باشید.

عزمم رو جزم کرده بودم که جلوش کم نیارم.

- اوه بله شما ماریا هستید متاسفم که همون اول نشناختمون. 

- مهم نیست. پدرم منتظرتون بود ولی... خب... من گفتم که شما رفتید... چطوره کمی بیشتر منتظر باشه. نظرتون با یه فنجون قهوه چیه.

گویا اون بیشتر از من مشتاق هم نشینی بود. نمیدونم اخه اون فقط میدونست من دوستش داشتم. در صورتی که حتی کلمه ایی به زبون نیاورده بودم و حرفی نزده بودیم. اما الان داشتیم صحبت میکردم. پیش خودم میگفتم چی ازم میخواد.

- اوه بله البته موافقم.

به سمت کافه توی شرکت حرکت کردیم. زیاد دور نبود به همین دلیل حرفی بینمون رد و بدل نشد. روی اولین میز و صندلی که رسیدیم نشستیم و دو تا قهوه سفارش دادیم. بهش نگاه کردم و گفتم

- خب؟

لبخندی زد و گفت : حقیقتش دوست داشتم ببینم بعد این مدت چکار می کنی؟

نمیدونم چطوری ولی زندگیم رو کامل از بعد از دبیرستان تا حال رو براش تعریف کردم. اینکه لیسانس گرفتم. الان دنبال کارم و... . در مقابل اونم رو به روم نشسته بود فقط قهوه توی فنجونشو اروم اروم می نوشید. بعد از اینکه حرفام رو تموم کردم بهش گفتم :

- شما چکار میکنید؟

- اوه خب من الان پزشک دندانساز هستم. گه گاهی به کارای توی شرکت پدرم هم کمک میکنم. یه مطب بالای موزه هنر دارم. دوتا بچه دو ساله و پنج ساله هم دارم و کلا از زندگی راضی هستم.

تازه فهمیدم چقدر ما اختلاف بین هم داریم. فکر میکردم الان من خیلی بالاتر از اون هستم. اما حالا فهمیده بودم که اشتباه میکردم. از لحاظ خاندوادگی هر دو در یک سطح بودیم. اما واقعا اون توی این سال ها از من پیشی گرفته بود و من واقعا این سال ها رو به بطالت گذرانده بود. اون هر چیز خوب رو داشت ولی من هنوز دنبال چیزهای کوچک گذشته بودم. دیگه مایل به ادامه صحبت نبودم

- خب خیلی خوشحالم که اینقدر موفق هستی ماریا. دیگه بهتره من برم و به قرارم برسم. از دیدنت خیلی خوشحال شدم.

- منم همینطور اما باید قول بدی که بهم سر بزنی. توی مطب منتظرتم بعد از ظهر ها اونجام. هنوز خیلی حرف مونده که بهت نگفتم.

- چشم حتما.

و بلند شدم و از اون دور شدم...


.....................

پ.ن 1 : بنا به درخواست دوستان ادامه رو گذاشتم.

پ.ن 2 : برگفته از کتاب داستان زندگی یک مَرد نوشته و.ک. سپتون

پ.ن3: دیگه ادامه ایی نداره البته کتاب ادامه داره اما این قسمت تا همینجاش کافیه بو کافی بود.


من آنم که باید باشم

تقریباً ساعت دوازده یا یک ظهر بود. توی آن گرمای تابستون منتظر بودم تا آقایی که قراره برگه ام رو امضا کنه بیاد. مرد رو میشناختم، یه زمانی دخترش رو دوست داشتم، اونم میدونست که من دوستش دارم. اون موقع ها اول دبیرستان بودم؛  اما الان فارغ التحصیل کارشناسی اینجا توی شرکت باباش منتظر ایستاده بودم. خیلی سال گذشته بود و شاید پنج، شش سالی بود ندیده بودمش. توی این افکار بودم که یه ماشین پیچید توی شرکت و دیدم هنوز همون ماشین نقره ایی رنگ رو داره. باباش رفت بالا و منم دنبالش. سلام کردم و توی راه کارم رو گفتم. بابای من رو میشناخت، به همین دلیل تحویلم گرفته بود. گفت بزار بریم توی اتاقم بعد حرف میزنیم. رفت توی اتاق و به منشی گفت زنگ بهت زدم آقای استون رو بگو بیاد تو. و به من اشاره کرد.نشسته بودم توی اتاق انتظار بعد از چند دقیقه منشی رفت بیرون و من موندم توی اتاق تنها...

یه دختر سانتال مانتال وارد شد و سلام کرد و نشست. من هواسم بهش نبود و سرم توی گوشی ام بود و گه گاهی برگه توی دستم رو میخوندم. یه حرارتی از سمت بدنم  که به دختره نزدیک بود توی وجودم حس میکردم. کِرم گرفته بودم که نگاه کنم و ببینم اصلا چند چنده...

نگاهش کردم دیدم قیافه اش خیلی آشناست. اما به جاش نمیارم. اونم زل زده بود بهم و لبخند میزد. اینقدر دختر پررو ندیده بودم. خودم خجالت کشیدم و سرم و انداختم پایین. پیش خودم نمیتونستم که دروغ بگم. من اینکاره نبودم. نمیدونستم باید چیکار کنم. ییهو برگشت و گفت : 

-نشناختی؟

- چی فرمودین؟

- گفتم نشناختی؟

توی کسری از ثانیه داشتم فکر میکردم که این دیگه کیه بابا؟ نکنه از دوستای خواهر هام باشه؟ من کجا دیدمش. سرمو بلند کردم و نگاهش کردم چشمام رو ریز کردم که بیشتر بتونم دقت کنم آخر سر آروم گفتم :

- نه.

- فکر میکردم بیام تو منو سریع بشناسی. پس دوست داشتنت هوسی بیش نبوده.

این حرف رو زد تو خودم موندم با خودم میگفتم این دیگه خیلی میشناسه یا شایدم ایستگاه منو گرفته...

- ببخشید خانم من منظورتون رو نمیفهمم. اگر ممکنه خودتون رو معرفی کنید. شاید دوست خواهرم باشید درسته؟

- نخیر دوست خواهرت نبودم و نیستم. بهتره یکم بهت فرصت بدم حدس بزنی

- خب من شرمنده هستم چون انقدر مشغولیات ذهنم زیاده که نمیتونم حدس بزنم. بجا نمیارم. ببخشید.

- حیف شد؛  پس، خداحافظ.

بلند شد که بره ولی به جای خروج از درب خروجی برعکس به در ریاست رفت، اون رو باز کرد و گفت:

- بابا من میرم خونه کاری نداری؟

اولش فکر میکردم درست نشنیدم ولی بعد که به خودم اومدم فهمیدم ای دل غافل این همون دختره بود. همونی که دوران نوجوانی رو به فکرش شب و روز می کردم. دختره زیر چشمی حواسش بهم بود و حس میکرد خوب حال منو گرفته. خب حق داشت. واقعاً هم خوب حالمو گرفته بود.نا خود آگاه بلند شدم و از اتاق به سمت در خروجی حرکت کردم که شنیدم بابای دختره گفت:

- نه دخترم برو بسلامت. فقط بگو آقای استونِ پسر بیان تو....


..................................................


پ.ن 1 : مایل به ادامه بودین بگید بزارم

پ.ن 2 : بر گرفته از کتاب داستان زندگی یک مّرد نوشته و. ک . سپتون

پ.ن 3 : خیلی دنبال اسم کامل نویسنده گشتم اما هیچی پیدا نکردم...

 

چالش


یکی از چالش های زندگیم اینه که سهم من از زندگی چیه؟


الان با این سنی که من کردم نگاه میکنم که داشته هام و نداشته هام چی هستن.


اخلاق خوب که ندارم. پول ندارم. زن ندارم. بدن سالم ندارم. ارا














سیلام

یکی از مشکلات عدیده ایی که گریبان گیرم هست اینه که نمیتونم منظورم رو به صورت کامل به یکی بفهمونم. منظورم از یکی شخص خاصی نیست بلکه همه اطرافیانم هست. میدونید بیشتر از این فکر میکنم طرف مقابل منظورمو نفهمیده پس مجبورم بیشتر توضیح بدم و با این بیشتر توضیح دادن قضیه دیگه موضوع لوس (لوز ، لووز، لووس و ... ) میشه. نمونه بارزش هم همین کلمه ایی که تازه به چند زبون نوشتمش.

حال چند باری سعی کردم که موضوع رو باز نکنم و شفاف و کوتاه بگم و منتظر بودم واکنش طرف رو ببینم و مختصر فرمودند منظورتو نفهمیدیم. میشه بیشتر توضیح بدی و وقتی شروع به توضیح میشم خستگی در چهره ی مقابلم نمایانه که ترجیح میده موضوع خاتمه پیدا کنه

حال بدتر هم شنیدم که طرف میگه نفهمیدیم ولش کن اصلا مهم نیست.

نمیدونم با این مشکل چطوری مقابله کنم نمیدونم چطور باید حلش کرد؟


باز هم میگم شخص خاصی مد نظرم نیست. همه اطرافیانم چه کسانی که باهاشون رابطه چشمی دارم. چه کسانی که رابطه گفتاری و چه کسانی که رابطه نوشتاری همه و همه  مد نظرم هست حتی با شما هم هستم دوستان مجازی

کماکان مشاوره شما را نیاز مندیم.

آرزوهای الکی


میگن ادم که بزرگ میشه کرک و پرش میریزه ارزوهاش و عوض میکنه بچه که بودم ارزوم این بود مهندس بشم یه bmw زیر پام باشه و شب ها رانندگی کنم از این شهر به اون شهر. نمیدونم شاید از دست مردم فراری بودم الان که بزرگ شدم مهندس شدم اما bmw ندارم

فکر میکردم مهندسی چیه اما الان میگم هیچی نیست

الان به ماشین فکر نمیکنم چه برسه بی ام و بلکه تو فکر اینم دستم جلو کسی دراز نباشه و آبرومند باشم می دونید ارزو چیز خوبیه به شرطی که هدف باشه. اما الان هدفت داشتن پارتیه اینجا یعنی همینجا پارتی نباشه هیچ هدفی نداری هدف نباشه هیچ پولی نداری پولی نباشه زندگی نیست زندگی نباشه پس برو بمیر دیگه ولی بدبختی مردن هم حرف و حدیث جای خود داره


بگذریم درهم نوشتم فقط خواستم اینا رو یه جایی گفته باشم این هم از داداشتون به گوش خودتون بسپرید. از اینجا برید من هم روزی خواهم رفت از این دنیا









هووم...

دامبلدور چیز جدیدی که بهم یاد داد رو هیچکس تو هیچ جا یادم نداد: « وقتی از تاریکی و مرگ بترسی یعنی از ناشناخته ها میترسی »

خب اون موقع که اینو تو کتاب شش گفت باور داشتم و هنوز تو ذهنمه خیلی دوست داشتم قبلش یکی اینو بهم میگفت اما نشد ازش ممنونم چون باعث شد پیشرفتش رو الان تو زندگی ببینم اینو اینجا گفتم شاید کسی نبوده بهشون بگه شاید دامبلدور رو نشناخته...

 پس من بهتون میگم که شما هم عمق جمله رو درک کنید.

باشد که رستگار شوید.