پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی
پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی

بازی خدا

جا داره از داوش سهراب تشکر کنم واسه دعوتش به این بازی ( از این تشکرهای الکی و تعارف های کشکی)برو حالشو ببر

 همه در مورد خداشون گفتن منم از خدای خودم اینجوری میگم

 

صدای ناز می آید ********** صدای کودک پرواز می آید

 

صدای ردپای کوچه های عشق پیدا شد ********** معلم در کلاس درس حاضر شد

 

یکی از بچه ها از قلب خود فریاد زد: برپا... ********** چه برپایی شده برپا

 

معلم نشاطی دارد ********** معلم علم را در قلب می کارد

 

معلم گفته ها دارد ********** یکی از بچه های آن کلاس درس گفتا: برجا 

 معلم گفت : فرزندم بفرما. جان من بنشین. چه درسی، فارسی داریم؟ کتاب فارسی بردار. آب و آب را دیگر نمیخوانیم؛ بزن یک صفحه از این زندگانی را

**********

ورق ها یک به یک رو شد

**********

معلم گفت : فرزندم! ببین بابا، بخوان بابا، بدان بابا، عزیزم این یکی بابا، پسر جان آن یکی بابا، همه صفحه پر از بابا، ندارد فرق این بابا و آن بابا، بگو آب و بگو بابا، بگو نان و بگو بابا، اگر بخشش کنی با می شود با...با، اگر نصفش کنی با می شود با....با

**********

تمام بچه ها ساکت ********** نفس ها حبس در سینه و قلبی همچو ایینه

 

یکی از بچه های کوچه بن بست ********** که میزش جای آخر هست

 

و همچون نی فقط نا داشت ********** به قلبش یک معما داشت

 

سوال از درس بابا داشت ********** نگاهش سوخته از درد

 

لبانش زرد ********** ندارد گویا همدرد

 

فقط نا داشت ********** به انگشت اشاره او

 

سوال از درس بابا داشت ********** سوال از درس بابای زمان دارد

 

تو گویی درس ها در زبان دارد ********** صدای اندیشه می آید

 

صدای بیستون، فرهاد یا شیرین، صدای تیشه می آید ********** صدای شیرها از بیشه می آید 

 معلم گفت : فرزندم سوالت چیست؟ ********** بگفتا آن پسر : آقا اجازه! این یکی بابا و آن یکی بابا یکی هستند؟

 

معلم گفت : آری جان من، بابا همان باباست ********** پسر آهی کشید و اشک او در چشم پیدا شد 

 معلم گفت: فرزندم بیا اینجا، چرا اشکت روان گشته؟ ********** پسر با بغض گفت که دیگر این درس را نمی خوانم

 

معلم گفت : فرزندم! چرا جانم؟ مگر این درست سنگین است؟

**********

پسر با گریه گفت : این درس رنگین است، دوتا بابا ، یکی بابا؟ تو می گویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟

**********

چرا بابای من نالان و غمگین است؟ ولی بابای آرش شاد و خوشحال است؟

**********

تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟ چرا بابای آرش میوه از بازار می گیرد؟ چرا فرزند خود سخت در آغوش می گیرد؟ ولی بابای من هر دم زغال از کار می گیرد؟

**********

 

چرا بابا مرا یک دم به آغوشش نمی گیرد؟ ********** چرا بابای آرش صورتش قرمز، ولی بابای من تار است؟ 

 چرا بابای آرش بچه هایش را همیشه دوست می دارد ولی بابای من شلاق را بر پیکر مادر به زور 

 ظلم می کارد؟

**********

تو می گویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟

**********

چرا بابا مرا یک دم نمی بوسد؟ چرا بابای من هر روز می پوسد؟

چرا در خانه آرش گل و زیتون فراوان است ولی در خانه ما اشک و خون دل به جریان است؟

**********

تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟ ********** چرا بابای من با زندگی قهر است؟

 

معلم صورتش زرد و لبانش خشک گردیدند ********** به روی گونه اش اشکی ز دل برخاست

 

چو گوهر روی دفتر ریخت ********** معلم عشق را می ریخت

 

و یک بابا ز اشکِ آن معلم پاک شد از دفتر مشقش

**********

 

بگفتا: دانش آموزان! بس است دیگر، یکی بابا در این درس است و آن بابای دیگر نیست

پاکن را بگیرید ای عزیزانم

**********

یکی را پاک کردند و گفت جای آن یکی بابا خدا را در ورق بنویس و خواند آن روز خدا بابا

تمام بچه ها گفتند: خدا بابا

...........................................

اینم از خدای من....

............. 

پ. ن۱ : اینکه یکی رو دعوت کنم واسم سخته ولی خب منم داوش  علی و خواهر سانیا و دوستان جدید و خوبم درسا و وبلاگ عشق دعوت میکنم که توی این بازی شرکت کنند

پ.ن۱ : توی ادامه مطلب یه نوشته مهم هست حتماً بخونید


ادامه مطلب ...