پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی
پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی

برگی دیگر

یک برگ دیگر از زندگی بگذشت. یکسال بزرگتر شدم یک سال وبلاگم بزرگتر شد. افکارم تغییر کردند. خودم تغییر کردم. توی این یک سال به این نتیجه رسیدم هیچکس دلش برات نمیسوزه. هیچکس جز خودت کارای خوب و بدی که کردی رو یادش نمیمونه. اینو یاد گرفتم که دلیلی نداره حسرت چیزای بد رو بخوری چون میگذرن. شادی چیزای خوب هم زود گذر هستن لازم نیست به هرچیزی زیاد واکنش نشون بدی. اینو یاد گرفتم که به اندازه لیاقت هرکس بهش کمک کن به اندازه لیاقت خودت از کسی متنفر باش. اینو فهمیدم برنامه ریزی همیشه درست جواب نمیده فقط ارومی که تلاش کردی برای هدفت اما همیشه اونی نیست که میخوای بشه. اینو یاد گرفتم یه سری چیزا از عالم غیب بهت میرسه که حتی فکرشم نمیتونی بکنی. 

امیدوارم همه دوستان سلامت و خوب باشن. 

دشمنان به راه راست هدایت بشن. هرچی بیشتر دشمن داشته باشی یعنی به هدفت نزدیک تر شدی چون خیلیا نمیتونن ببینن تو به اونجا رسیدی. 

سلامت باشید همگی

تموم

دیشب هم اخرین دوست من ازدواج کرد. الان فقط علی موند و حوضش. دیگه تنهای تنهای تنها. ان شاء الله که خوشبخت بشن همه دوستانم. 

دیشب دیر رسیدم به خونه اما خیلی دوست داشتم بیام و حرف بزنم اما نمیتونستم تکون بخورم قول دادم بیام حرف بزنم الان همش از ذهنم ریست شده. کلا مغز جلبک دریایی هم از من بیشتره.

یه چیزی ذهنمو درگیر کرده ولی متاسفانه اون ته هستش و نمیتونم بکشمش جلو که ببینم دقیقا چی هست فقط خیلی داره اذیتم میکنه.


اراجیف

خیلیا میگن ما آدمای شادی هستیم خب خوش به حالتون امیدوارم اینقدر شاد باشید که هیچوقت طعم دیگه ایی رو نچشید.

اما حرف من روی اونا نیست. روی ادمای تنهاست. ببینید شما با دوستان میرید بیرون میخندین. حرف میزنید. کارایی میکنید که باعث ارامش میشه. باهم میگردین و خلاصه هزار جور کار دیگه. میایید خونه و توی خونواده و محیط گرم هستین و اونجا هم میگید میخندین شادی میکنید. ولی وقتی تنها میشید میبینید که یه چیزی کمه. یه چیزی نیست. یه چیزی سرجاش نیست. اون ته دلتون یه جای خالی مونده. حس میکنید باید یکی باشه. یه جا باشه. توی تنهایی تو شلوغی دلتون اون یه نفر رو میخواد. حالا هرکی میتونه باشه. کسی که حس مالکیت دارید. کسی که حس مالکیت داره بهتون. اون موقع هستش که میبینید. با اینکه همه هستن چه دوستان و چه خونواده ولی انگار نیستن. انگار غمی تو وجودتونه. نمیخوام بگم کسی بوده و الان رفته نه. میخوام بگم کسی باید باشه. گاهی نیاز دارید حرف بزنید. چیزایی بگید که بقیه ندونن. بعضی وقتا ناراحتین. بعضی وقتا خوشحال. درد و دل کنید. بهتون امید بده. چیز خوشحال کننده رو اول به اون بگید ولی وقتی نیست. تو خودتون میریزید. نمیدونین چیکار کنید. افسرده میشید. کسی رو مثال نمیزنم خودم رو مثال میزنم. بارها شده که تلاش کنم و اون یه نفر رو داشته باشم. (بازم میگم کس خاصی مد نظرم نیست. کلی میگم) اما خب نشده. نمیدونم چرا، شاید بلد نبودم، شاید وقتشو نداشتم، شاید عرضه نداشتم، شاید اعتماد به نفس نداشتم، شایدم هر چیز دیگه. شایدم توقعات بالاست چه از جانب خودم چه از جانب طرف مقابل....

کلام اخر:

امیدوارم که هیچوقت چنین حسی نداشته باشید....

...............................

پ.ن: ممنونم از تمام دوستان که دعا کردن پدر حالش خوبه خدا رو شکر.

زندگی جریان داره

جونم براتون بگه که امروز از اول صبح به سرم زده تمام عزمم رو جزم کنم که بتونم به کاری که تعهد دادم پایبند باشم.

همه وبلاگاتون رو دیدم قلبم به درد اومد که همه هستن و من نیستم. 

بگذریم. میخواستم بگم به کسی که میخوای کمک کنی بهتره درست کمک کنی درست توضیح بدی که اشتباه برداشت نکنه. 

هزاران هزار بار گفتم ما چوب مهربونیمون رو میخوریم.


.....................

پ.ن.1: برای بابام دعا کنید.

سردرگمی

اینکه یه تصمیم میگیری و بعدش نتونی انجام بدی خیلی بده ولی خب وقتی بشینی و ببینی نه تقصیر تو نبوده و تو به هر دری زدی که انجامش بدی ولی شرایط نذاشته نشده به هر دلیل خارجی که از دست تو خارج بوده خودت اروم میشی اما اطرافیان اینو قبول نمیکنن و اصلا درک نمیکنن باز بیشتر حرص می خوری .

به نظر من بهترین شرایط اینه که بزاری هر کس هرچی میخواد بگه مهم خودتی و خودت این تو هستی که پیش خودت می دونی مشکلی نیست ...


.............

پ.ن:1 : چرا من اینقدر کم هستم همش سرم شلوغه ولی میبینم بازم کاری انجام ندادم 

اشتباه بزرگ

بزرگترین اشتباه من تبلنیه.

نمیدونم چرا تنبلم. اینجوری بگم کرختم. بی حوصله ام. جدیدا از کار که میام نه تی وی میبینم نه بازی میکنم نه کاری میکنم فقط دراز کشیم و به در و دیوار نیگاه میکنم و عرق سرد میکنم حتی حوصله نمیکنم غذا و اب بخورم. حس میکنم بیماری جدیدیه که اومده تو وجودم شایدم از نظر روحی افسرده شدم که اینجوری ام فقط میدونم این کارم اشتباهه کاش بشه بتونم حلش کنم.

خدا رو شکر عزت داریم.

بعضیا رو نباید بهشون توجه کرد. بعضیا هم نباید مثه خیک بادشون کرد. چون ییهو می ترکن. این ادما رو باید تا می تونی ازشون دوری کنی چون هوا برشون میداره. از خدا میخوام هرکسی رو به اندازه لیاقتش بهش بده.

من موندم تو حکمت خدا نمیدونم چی بگم. البته عقل من کوچیکه اما بعضیا رو چرا واقعا اینقدر بهشون میده که هول میشن. یارو تا دیروز مثه امل ها بود الان از یه طریقی که هیچ تلاشی نداشته بهش رسیده هوا و هوس برش داشته و سعی میکنه اراجیفی به هم ببنده.اخه اسکل تو تا دیروز پاچه خواری ما رو میکردی از مهربونی ما سو استفاده میکردی الان چی شده فاز بر میداری؟

خدایا شکرت. اونقدر شرف داریم که بگیم خودمونیم و خودمون.

................

پ.ن1: خیلی دوست داشتم صریح حرف بزنم و مقداری فحش های رکیک بزنم ولی خب جو خوبی نیست که بشه اینجوری اینجا حرف زد.

پ.ن2: خیلی عصبانی ام و سگ سگم

بی حوصله

سرما خوردم بد جوری

بی حوصله ام. یکم تنبل شدم. از کار عقب افتادم 

دیشب جاتون خالی از ساعت 9 شب خوابیدم تا 8 صبح امروز ولی بازم دوست داشتم بخوابم. یکمی سرم هم درد میکنه کاش یکی بود یکم به ما میرسید . اما نه با این اوضاع سوئ مدیریتی و اوضا گرونی هم بهتر که نیست خودم و خودم اینجوری بهتره 

صبح دوباره اومدم دفتر و یه ضرب نشستم پای سیستم حتی یه استکان چایی نخوردم الان دیگه حوصله کار رو ندارم گفتم بیام یه دوری بزنم تو نت. هی تب می کنم هی ول میکنه. خدایا سرما خوردگی واقعا خره. ان شاء الله که هیچکی حتی یه سرما خوردگی کوچیک هم مریض نشه.

یه مشتری طراحی دارم دو ماهه قراره پروژه اشو تحویل بدم نمیرسم کسی هست طراحی پی اچ پی کنه؟

وایی بازم گوشیم زنگ خورد من برم فعلا دوستتون دارم بابای.

زمان

زمانی خواهد رسید که همه ما پیر شدیم.

زمانی خواهد رسید که ما از زندگی سیر شدیم.

زمانی خواهد رسید که دیگر دنیا جای ما را ندارد.

زمانی خواهد رسید که اینجا جای پای ما را ندارد.

در آن زمان ما چشم ها را بسته ایم و با آغوش باز به آسمان عروج می کنیم. اینک که وقتش رسیده بهتر از ببینیم که ما چگونه رفته ایم؟ اگر دل نبسته اید سبک بالید.

اگر عاشق نشوید ضرر کرده اید. عاشقانه زندگی کنید و عاشقانه بمیرید. 

...................

پ.ن1: تراوشات ذهنم بود مجبور شدم بنویسمشون که هی نچرخن توی مغزم.

پ.ن2: jud پستمو دیدی جواب کامنت دوتا پست قبلیمو ببین. 

داستانی دیگر۱

قصه از کجا شروع شد. بزارید یکمی برگردیم عقب. ماجرا از اونجا شروع شد که هر هفته پامو میزاشتم مطبش کم کم دیگه ساختمونشون منو میشناختن. هر هفته با نگهبان سلام داشتم با منشی مطب بغلی خوش و بش می کردم و حتی گاهی دکتر مطب بغل هم احوالمو می پرسید. شش ماهی شده بود دیگه به منشی مطب آبدارچی مطب و حتی خود دکتر عادت کرده بودم و اونا هم عادت بهم داشتن. روز اول دلهره داشتم نکنه اشتباه می کنم که من دختر پیش یک مشاور مرد میرم اما الان پشیمون نیستم. با اینکه هر هفته شصت هفتاد تومن پام آب می خورد ولی میرفتم. همیشه وقتی روی صندلیش ولو می شدم و چشامو می بستم و حرف می زدم و اون با دقت به حرفام گوش میکرد و دوست داشتم.

نمیدونم چی شد که یهو اینجوری شد. یک روز بعد از ظهر مطابق هر روز پامو اونجا گذاشتم و دوباره شروع کردم غر زدن و نالیدن از زمین و زمان. از اینکه چرا اوضاع من اینجوریه. چرا پدرم مرده چرا مادرم مریضه  چرا و چرا و چراهای ناتمام. حرفام که تموم شد چشامو باز کردم و دیدم با لبخند نگام میکنه. یه ذره خودمو جمع و جور کردم و نگاهش کردم گفتم چی شده دکتر

برگشت نگاهم کرد و گفت هیچی ادامه بده 

نمیدونم یه حسی بهم دست داد یه جوری شدم بلند شدم و گفتم نه بقیه رو بزارین بعد الان باید برم جایی کار دارم گفت پس حتما توی این هفته بیا من هفته دیگه میرم مسافرت 

منم یه باشه گفتم و از مطب زدم بیرون ذهنم درگیر بود که چرا ییهو اینجوری شدم چرا حس بدی پیدا کردم و.... 

.........

پ.ن۱: خیلی وقته ننوشتم پس به بزرگی خودتون ببخشید.

پ.ن۲: از همه کسایی که بهم سر زدن و تبریک گفتن کمال تشکر رو دارم.

پ.ن۳: اینو همون و.ک. سپتون نوشته اگه که یادتون باشه اون کیه

پ.ن۴: JUD من جوابتو دادم نمیدونم چرا ذخیره نشده بود الان دوباره دادم