پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی
پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی

عنوانی ندارم

دو تا داستان وجود داره

یک اینکه یکی رو دوست داری و وقتی می بینی که ادم بدیه میزاریش کنار

دو اینکه یکی رو دوست داری و وقتی می بینی که ادم بدیه نمیزاریش کنار

........

اولی به خودت احترام میزاری و ارزش خودت رو بالا می بری

دومی به بدترین شکل ممکن در حال تحقیر شدن هستی 

..............

زندگی اونقدر ارزش نداره که بخوای هر روزت رو با نکبت سپری کنی

داستان کوتاه قسمت دوم

همش از یه روز تکراری اغاز شد مثه همیشه از خواب بلند شدم و نیگاه به ساعت گوشی انداختم ای بابا بازم 5 تا زنگ ساعت خورده بود و من خواب موندم فقط پنج دقیقه وقت داشتم که از خونه بزنم بیرون. دیگه حموم صبح رو نمیتونستم انجام بدم و صبحونه رو هم تعطیل کردم فقط لباس پوشیدم و مثه یه آدم ژنده از خونه زدم بیرون توی مسیر با موهام ور میرفتم که نشون نده چقدر چرب شدن بدو بدو پل هوایی رو رد کردم و انور اتوبان ایستادم منتظر ماشین صف مسافرا تازه داشت تشکیل میشد که یه ماشین جلوم ایستاد و سوال پرسید فلان جا کدوم وره؟

بهش گفتم باید از اینطرف بری بعدش به چپ بپیچی بعدش هم مستقیم میری و اونجا سر چهار راه باز بپرس چون بقیه اش رو بگم بهت گیج کننده میشه. 

گفت باشه ممنون مرسی

گفتم البته میتونی یه مسافر هم که میخواد بره اونجا رو سوار کنی و مسیر رو بهت نشون میده. 

خندید و گفت بیا بالا. یه جورایی بدون نوبت سوار شدم و حرکت کردیم. توی مسیر تشکر کردم که منو هم سوار کرده و داشتم فکر میکردم که الان چقدر باید باهاش حساب کنم...

ییهو سر صحبت رو باز کرد که میخوره اهل اینجا نباشی. 

منم توی ذهنم داشتم با عدد و رقم  ور میرفتم وخیلی سر سری گفتم اره  و سکوت کردم.

از طرز جواب دادنم شوکه شد اونم حس کرد که نمیخوام حرف بزنم و سکوت کرد. همینطور که مسیر رو میرفت و به چهار راه رسیدیم گفتم خب این رو باید بریم به سمت جنوب و بعدش دومین کوچه رو واردش میشیم و انتهاش میشه اون خیابونی که شما میخواین منم با اجازتون تا اونجا میتونم باهاتون بیام.

یه نگاهی انداخت و گفت چقدر خوبه که ادم یه راهنما کنارش باشه. کاش میتونستم تا محل مورد نظرم یه راهنما داشتم و با خیال راحت رانندگیمو میکردم.

بهش گفتم کجا میخواین دقیقا برید؟

گفت توی اون خیابون کوچه ای به اسم گل های زنبق. یه شرکتی هست که میخوام با مسئول فروشش صحبت کنم.

گفتم اون کوچه پر از شرکت هست منم اونجا میرم پس میتونم تا کوچه باهاتون همراه باشم.

یه خنده ای کرد و گفت مرسی.

تازه چشمام باز شد و شروع کردم بهش نگاه کردن میخورد یه آدم 30 ساله باشه با یک کت و شلوار تیره و موهایی پرپشت که خیلی خوب شونه شده بودند چشم و ابروهای مشکی و درشت. یه آرامش خاصی توی چشماش موج میزد و وقتی نفس کشیدم تازه بوی عطر تلخ و مردانه اش رو حس کردم.

داشتم به سر و وضعش دقت میکردم که ییهو یادم اومد اوه چقدر من کنار ایشون سر و وضعم بده و اصلا بلد نیستم مثه ایشون به خودم برسم؛ که گفت خب رسیدیم و میترسم که دیگه جای پارک پیدا نکنم بهتره همینجا پارک کنم. و بعد از پارک کردن پیاده شدیم. گفتم مرسی ممنون چقدر باید تقدیم کنم. خنده ای کرد و گفت حساب کردی. گفتم نمیشه باید چیزی پرداخت کنم تا به حال تا اینجا نیومده بودم همیشه سر چهار راه پیاده می شدم. بفرمایید چقدر میشه عادت ندارم اینجوری رفتار کنم.

نگاهم کرد و گفت : ببین دوست من تو حساب کردی منو به اینجا رسوندی و این کمکت بهترین اتفاق امروز من بوده. امیدوارم اینجا هم زودتر به نتیجه برسم و کارمون رو بتونیم شروع کنیم.

بهش گفتم خب من دیگه برم بازم ممنون و راهمو به سمت شرکت ادامه دادم اونم شروع کرد به نگاه کردن پلاک ساختمون ها و دنبال من راه افتاد.

برگشتم و نگاهش کردم و یه لبخندی بهش زدم که گفت مثه اینکه امروز قرار نیست جدا بشیم. گفتم پلاک ساختمونی که میخواین برید کدومه؟

گفت 21 گفتم ا جدی منم اونجام شما تو شرکت ما کار دارین پس با چه شخصی؟

گفت اقای علوی.

ییهو سر جام خشکم زد و گفتم شما با من کار دارین؟

نگاهی با خنده بهم کرد و ادامه داد:  پس شما قراره بهترین اتفاق زندگیم باشین...

..............................................................................

پ.ن.1: قرار بود داستان اونور ابی باشه اما خب هرچی فکر کردم ذهنیت زیادی نداشتم از اونطرف و نمیدونستم اونجا کسی پشت دکه روزنامه فروشی سیگار نمیکشه 

پ.ن.2: از طرفی میخواستم اونور ابی باشه که کسی متوجه نشه داستان کیه. ولی گفتم به شخصی که واقعا براش پیش اومده توهینه


داستان کوتاه قسمت اول

شدم مثه یه ربات. صبح از خواب پا میشم لباس میپوشم یه لیوان آب میخورم سوار ماشین میشم رو به روی دکه می ایستم یه پاکت سیگار میگیرم و توی مسیر یه نخ سیگار میکشم میرسم سرکار اولش بازی میکنم بعد صاحبکار که میاد یکم ور میرم با کار و ظهر ساعت یک ناهامو میخورم تا پنج فقط میچرخم و میرسم سمت خونه توی برگشت دوباره میرم پشت دکه یه سیگار میکشم و بعدش یه چایی میخورم میرم خونه و ساعت نه شام میخورم و میرم تو رختخواب اینقدر با گوشی ور میرم که ساعت یک میشه و میخوابم . این کل روزهای هفته میشه برای من چشامو باز میکنم میبینم ماه گذشته سال گذشته و من هنوز هیچی نشدم. میخوام برگردم به زمانی که چرا اینجوری شدم رو بگم بهتون. میخوام زودتر این زمان بگذره شاید اگه گذشته رو مرور کنم مشکل رو بتونم پیدا کنم ...


.........................................

پ.ن.1: واقعا این داستان رو تموم میکنم چون تا تهش رو توی ذهنم ساختم 

پ.ن.2: این داستان زندگی من نیست.

پ.ن.3: امروز اون بخش تماس با من رو خوندم 3 صفحه و خیلی چیزا واسم فرستاده بودن خیلی چیزا یادم نمیاد بحث چی بوده اما خیلی خوب بود 

پ.ن.3: سارا رمز بده. نل هم رمز بده اگه اینجا رو میبینین

اتفاقات

خب خب خب سلام سلام

خیلی وقته حرف نزدیم چون اصلا نبودیم در دسترس و نمیدونم چی شد ییهو رفتم و نمیدونم چی شد ییهو اومدم با این حال یه سری اتفاقات خوب افتاده یه سری اتفاقات بد ولی مهم نیست همه میگذره میخوام از همشون براتون بگم اما نمیدونم امادکگی رو دارین یا نه اتفاقات خوب اینه که خب کارهای داره جفت و جور میشه که بتونیم بریم سر خونه زندگی خودمون و اینکه همه چی رو به رواله

اتفاقات بد اینه که حس می کنم چاق شدم و بدتر از اون مراحلی که افسردگی قبل از پیش اومدن اتفاقات خوب بود رو داشتم همه میدونین که چی میگم در هر صورت حالم خوبه زنده ام و هوا عالیه

خدایا شکرت

اینکه یه برهه هم بدبیاری باشه و بعدش ییهو ببینی خدا درهای رحمت رو باز می کنه خیلی جالبه خدا رو شکر این هفته خیلی جالبی رو در پیش داشتیم همش اتفاقات خوب امیدوارم که خدا ادامه دار باشه و اتفاقات خوبی رو رقم بزنه نه فقط برای من بلکه برای همه دوستان رقم بخوره



تصمیم

تصمیم گرفتم که اون چیزی که میخوام بشه.

اینکه تو هی بشینی و فکر کنی و فکر کنی و فکر کنی که هیچ اتفاقی نمی افته فایده ای نداره جز اینکه زمان رو از دست بدی

به قول سیاوش که میگه

من اینا رو فهمیدم از زندگی به جز مرگ هیچ چیزی اجبار نیست

....

من اینا رو فهمیدم از زندگی که با سرنوشت میشه جنگید و برد

که جنگیدن و باختن بهتره از اینکه فقط نشست و غصه خورد.

.............

این حرفیه که به نظرم باید با طلا نوشت.

عاشق شدن

یکی گفت عاشق شدی؟

هرچی فکر کردم دیدم نه چون نمیتونه این عشق باشه

به نظرتون عاشقی رو چطوری میشه توصیف کرد؟

نظر من رو میخواین چیزی که خودت رو توش تجلی میبینی و باعث رشدت میشه عشقه حالا میخواد هرچیزی یا هرکسی باشه. چیزی که از کنار بودن و باهاش بودن لذت ببری و خسته نشی. چیزی یا کسی که باعث پیشرفتت بشه یا پسرفتت مهم نیست مهم اینه که ارامش خاطر داشته باشی.

نظر شما چیست؟

story

تا حالا براتون پیش اومده که وقتی کسی استوری میزاره و به محض اینکه شما اون استوری رو میبینین دو سه دقیقه بعدش پاکش میکنه؟

خب چه برداشتی از این ماجرا میکنین؟

دوست دارم نظرتون رو بدونم

حالتون چطوره؟

اینکه تو به چیزی فکر میکنی و اون رو انجام میدی خیلی خوبه

اما تا حالا شده  که بدونین این چیزی که فکر میکنین کاملاً درسته و اگر انجامش بدین نتیجه اش رو میگیرین ولی انجامش نمیدین و عقب میندازین چقدر بده

میخوام در مورد دومی حرف بزنم

خیلیا میگن وای چقدر بده وای تو چرا اینجوری تو چرا اونجوری چرا این کار رو نمیکنی وقتی میدونی خیلی خوبه و....

اینجا میخوام به همه اون ادما این حرف رو بزنم که بابا جان شما نمیدونین قضیه چیه. چرا طرف اون کار رو نمیکنه در صورتی که خودش هم میدونه بده

یه چیزی هست به اسم دل مردگی. ادم که دلش میمیره دیگه دستش به هیچ کاری نمیره. دلش که میمیره دیگه کاری رو دوست نداره بکنه. دلش که میمیره دیگه هیچ هدفی نداره انجام بده. دل مردگی چیزی نیست که بگین طرف یه شکست خیلی بد بخوره نه دل مردگی از روزمرگی میاد از این میاد که تو روزهاتو تکراری بگزرونی البته اسم دیگه ایی روش می زارن که مناسب نیست اینجا بگم...

امیدوارم حال دل همتون خوب باشه و هیچوقت دل مرده نباشین

می نویسم شاید بر حسب اتفاق بخونه

کاشکی خدا یه چیزی رو اجبار میذاشت

اینکه وقتی تو یکی رو دوست داری اونم تو رو دوست داشته باشه

اینکه با یکی در ارتباطی و دوسش داشته باشی و اون هم بدونه اما خب تو میدونی اون به یکی دیگه وابسته هست ولی به روی تو نمیاره و توام به روش نمیاری و وقتی بهش میگی دوست دارم هیچی نمیگه خیلی سخته

امروز یکی از دوستان اومد و اینو بهم گفت هیچ جوابی نداشتم بهش بدم و دوست هم ندارم بیایین و دلیل بیارین ولش کنه و این چیزا

چون واقعا نمیتونیم خودمون رو جای اون فرد بزاریم

دوست داشتن چیز مهمیه و کاش بتونین توی این امر موفق باشین چون جز عذاب شبانه هیچی نداره