پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی
پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی

نمیای

سلام

خیلی وقته خیلی که نیومدم. اینقدر اوضاع بهم ریخته هست که بعضی چیزا رو واقعاً فرصتی براشون نمیکنی و فقط توی فکرشونی که اااا به این کار نرسیدم. دقت کردین جایی که کم میارید مجبورید که از خودتون بزنید خب منم مجبور شدم که از اینجا بزنم اما اخرش چی اخرش برگشتم چون اینجا تنها جاییه که وقتی همه مشکلات می ریزه رو سرم میام و کلی غر غر میکنم تا اروم شم. الانم همین شده

اونم بگم گم شدم همه چیزام ریخته بهم نمیتونم برنامه ریزی کنم کارامو سرو سامون بدم پ. کم اوردم. دلم میخواد یه مسافرت برم. دلم میخواد از همه چی بکنم و فرار کنم یه مدت اما هرجی میبینم نمیشه تعهد دادم به این کارایی که باید انجام بدم. دعا کنید زودتر تموم بشه. به سرانجام برسه

خوشبختی و بدبختی

پا رو دلم گذاشتم با اینکه میخواستمش واسش ارزوی خوشبختی کردم...

وقتی کاری از دستت برنمیاد و نمیتونی کاریش بکنی فقط میتونی ببینی چطور ذره ذره دور میشه. وقتی میدونی نمیتونی خوشبختش کنی بهتره بزاری بره. دیگه کاریش نمیشه کرد.


...........

پ.ن : فکر نمیکردم اولین پست سال جدیدم این باشه


برگی دیگر

یک برگ دیگر از زندگی بگذشت. یکسال بزرگتر شدم یک سال وبلاگم بزرگتر شد. افکارم تغییر کردند. خودم تغییر کردم. توی این یک سال به این نتیجه رسیدم هیچکس دلش برات نمیسوزه. هیچکس جز خودت کارای خوب و بدی که کردی رو یادش نمیمونه. اینو یاد گرفتم که دلیلی نداره حسرت چیزای بد رو بخوری چون میگذرن. شادی چیزای خوب هم زود گذر هستن لازم نیست به هرچیزی زیاد واکنش نشون بدی. اینو یاد گرفتم که به اندازه لیاقت هرکس بهش کمک کن به اندازه لیاقت خودت از کسی متنفر باش. اینو فهمیدم برنامه ریزی همیشه درست جواب نمیده فقط ارومی که تلاش کردی برای هدفت اما همیشه اونی نیست که میخوای بشه. اینو یاد گرفتم یه سری چیزا از عالم غیب بهت میرسه که حتی فکرشم نمیتونی بکنی. 

امیدوارم همه دوستان سلامت و خوب باشن. 

دشمنان به راه راست هدایت بشن. هرچی بیشتر دشمن داشته باشی یعنی به هدفت نزدیک تر شدی چون خیلیا نمیتونن ببینن تو به اونجا رسیدی. 

سلامت باشید همگی

سنگ ریزه کفش 2

خلاصه داستان :

من یک کفش خریدم و توی طول یک ماه سوراخ شده بود و جرات نداشتم کفشم خراب شده چون اصرار خرید از من بود و اینکه بابای عزیز میگفتن نباید اینو بخری...

.........

ادامه ماجرا:

خلاصه اینکه اون اتفاق افتاد و یک سنگ ریزه نرم و گرد که اصلاً پا رو نمیزد از سوراخ وارد کفشم شده بود. فقط زمانی که دقیقاً زیر پاشنه پا می رفت فشاری می آورد. منم حوصله نداشتم اون رو دربیارم گفتم میرسم خونه و وقتی کفشمو درآوردم اونم میندازم بیرون. توی راه خونه هی بالا و پایینش میکردم و باهاش بازی میکردم وقتی رسیدم خونه نمیدونم چی شد یادم رفت کفش رو چپه کنم که بیوفته پایین. رفتم و تو وفردا دوباره که پوشیدم دیدم هنوز همونجاست و این باعث شد که دوباره ندازم بیرون گفتم از تو سوراخ کفش وارد شده از همون هم می افته بیرون. تو راه مدرسه اینقدر ور رفتم باهاش ولی بیرون نرفت. دیگه شده بود بازی که اره عصر برگشتم میندازم بیرون و دوباره شد همون روز قبل. گذشت و گذشت و گذشت تقریباً یه هفته شده بود این کارم و بعد از یه هفته وقتی کفش رو پام میکردم منتظرش بودم تا به پام میخورد میگفتم سلام سنگریزه چطوری؟ خوبی؟ چه خبرا؟ دیشب خوب خوابیدی؟ اوضاع بر وفق مراده؟ ببخشید دیشب تنهات گذاشتم. 

دیگه یه جورایی شده بود رفیق تنهاییام. یه روابط دوستانه بین هم ایجاد شده بود. بعضی روزا که می اومدم خونه و میدیدم پام بیشتر درد میکنه میگفتم امروز ناراحت بوده اشکال نداره اگه رو من ناراحتیشو خالی نکنه میخواد به کی بگه. بعد از مدتی یه بار بالاخره از کفش بیرونش آوردم و نگاش کردم واقعاً سنگ صیغلی و تمیزی بود یه زرد روشنی هم داشت که ادمو جذب میکرد. خیلی تمیز بود شستمش و گذاشتم تو جیبم. صبح که خواستم برم از جیبم در آوردم و دوباره انداختمش تو کفش. نمیدونم چی شده بود انگار بیمار شده بود. مرض داشتم که به خودم اسیب برسونم. شایدم به خاطر این بود که تنها بودم و یه چیزی رو پیدا کرده بودم که هیچکس نمیدونست. بعد از دوماه تقریباً یه صبح اومدم کفشمو پام کردم دیدم هیچ حسی ندارم. سنگریزه نیست هرچی بالا و پایین کردم دیدم نیستش. عجله هم داشتم که برسم به مدرسه. توی کلاس هی فکرم درگیر سنگ بود. من که کفشمو در نمی آوردم دو دفعه از پام درآوردم و گشتم اما نبود. همش میگفتم من دیشب تو کفش گذاشتمش الان چرا نیست.

دیگه بعد از ظهر از مدرسه به سرعت خودمو رسوندم خونه و گفتم دور و بر جاکفشی و توی جاکفشی رو بگردم شاید پیدا بشه. وقتی رسیدم خونه دیدم بابام دم در وایستاده و منتظره گفت کیفتو بذار تو خونه و بریم. گفتم کجا؟ گفت بریم. هیچی ما رو سوار ماشین کرد و رفتیم به سمت بازار. گفت دیدی گفتم کفشت زود پاره میشه. چرا نگفتی پاره شده؟ کی اینجوری شده؟ گفتم شما از کجا میدونی. گفت مامانت دیشب یه سوسک رفته بوده تو کفشا همه رو ریخت پایین و دیده اینجوری شده. انگار دنیا رو سرم خراب شد. با خودم میگفتم مادر چرا پاتو تو کفش من کردی. چرا اونو گم کردی. بغضم گرفته بود و هیچی نمیگفتم. رفتیم کفش نو خریدی و برگشتیم. ولی دیگه هیچ وقت سنگ خودمو پیدا نکردم.

........................

الان که به این خاطره فکر میکنم خنده ام میگیره. اما یه درسی برام داشت پا تو کفش کسی نکنم. کاری به کار کسی نداشته باشم. تا ازم نظر نخواستن نظر ندم. تا وقتی کاری ازم نخواسته شده انجام ندم. 

...........

پ.ن.1: ببخشید که دیر شد.

پ.ن.2: ببخشید که بد نوشتم خیلی وقته ننوشتم

سفرنامه علی (علی خسرو) قسمت اول

هنوز وقتی بهش فکر میکنم حس میکنم همش یه خواب بوده. اخه انتظارشو نداشتم. دوست داشتم که این اتفاق بیوفته ولی خب فکرشو نمیکردم که اینجوری باشه. ولی خب شد...

حدوداً ساعت 1.30 صبح بود که بیدار شدم. شب قبل ساکمو بسته بودم و گذاشته بودم تو صندوق عقب ماشین. سریع یه دوش گرفتم که سر حال بیام و یه مسواک زدم و مسواکمو هم به وسایلم اضافه نمودم و آماده شدم. همه بیدار بودن. یه خداحافظی کردیم و از زیر قرآن رد شدم. سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. بابا اصرار داشت که خودش رانندگی کنه منم بعد از مدتها بالاخره صندلی عقب ماشین رو داشتم دوباره تجربه میکردم. هنوز هم باورم نمیشد که دارم میرم. قرار این بود که ساعت 4 صبح اونجا باشیم. تقریباً ساعت 2:10 حرکت کردیم. توی راه هی توی سر و کله هم میزدیم. میدونستیم بابامون زیاد توی شب دید نداره اما خب همه به جاده زل زده بودیم که حواسمون باشه. حدوداً پنجاه دقیقه ایی راه رفته بودیم که بارون شدیدی گرفت. بارون طوری بود که جلوی ماشین رو به زور میدیدی. نمیدونستم باید گفت برکت خداست که اینجوریه روزی که داریم میریم. یا بلای آسمونیه که نذاره ما بریم. فقط خدا خدا میکردم که سالم برسیم. خدا رو شکر توی مسیر اتفاقی نیوفتاد و سالم رسیدیم. ساعت چهار دقیقاً اونجا بودیم که اتوبوس بیاد. مسافرا جمع شده بودن و منتظر بودن که لیدر بیاد و اتوبوس برسه. حدوداً نیم ساعتی منتظر بودیم تا بالاخره اتوبوس اومد و همه سوار شدیم. وقتی نشستم توی اتوبوس حس غریبی داشتم که اوووو یه هفته رو چطوری بگذره و بره. خیلی وقته اتوبوس سوار نشدم. دیگه جون اتوبوس رو نداشتم. توی ذهنم افکار منفی می اومد اما سعی میکردم که این افکار رو از خودم دور کنم و بهم خوش بگذره. لیدر شروع به صحبت کرد که میدونم خسته ایین و دیشب خوب نخوابیدین. خوش اومدین و یکم حرف زد. یه نگاهی انداختم مسافرا رو داشتم آنالیز میکردم که خب اینا چطور آدمایی هستن. به نظرت کی با کی آشناست و این چیزا که اتوبوس برای نماز صبح توقف کرد... 

خداوندا نظری کن....

عالم محضر خداست در محضر خدا معصیت نکنید...


خدا نظاره گر همه اعمال خوب و بد هست. 

میگن تو چیزی از خدا بخوایی بهت میده و اگر بهت نداد در آخرت ده برابرشو بهت میده.

خب این درست اما اگه کسی ازش فقط یه شغل بخواد و اون بهش نده در آخرت ده برابرشو هم بخواد به طرف بده. این فرد توی دنیا چیکار باید بکنه؟ برای چی زندگی میکنه؟ با چی زندگی کنه؟ خب به راه کج هدایت میشه اینطوری. و در آخرت هم به خاطر گناهان راه کجش چوب توی آستینش میکنن. 

ممکنه کسی جواب این سوال رو بده؟ هیچکس جوابی نداده تا الان

حال این روزای من.

خب خب خب سلام به همه دوستان. 

اول جا داره از تک تکتون معذرت میخوام که اینقدر دیر به دیر آپ میکنم.

دوم از تک تکتون تشکر میکنم که منو فراموش نکردین و به اینجا سر میزنید.

سوم اینکه من اینجا بودم یعنی هرکسی نظری میداد و سوال میکرد جوابش رو میدادم شاید یکمی با تاخیر اما بودم. و اینکه اگر کار ضروری دارید سمت چپ پایین قسمت پیوند های روزانه ای دی تلگرامم هست میتونید اونجا پیام بدین.

خب بگذریم. این مدت من کجا بودم و چیکار میکردم.

اول از همه دستم رو باز کردم خب خوبه ولی ضعیف شده و فقط گچش باز شده و آتل بندی هست هنوز.

دیگه اینکه بیست روز مونده به آزمون نظام و من هنوز آمادگی نداریم. گرچه کم و بیش در حال آماده سازی هستم.

از طرفی خدا رو صد هزار مرتبه شکر که شب عیدی (از الان رو شب عید حساب میکنن توی شغل های آزاد) کارهای مختلف جور کرده که دستمون خالی نمونه. بازم شکر ازت خدایا.

 تا آخر این ماه احتمالاً هجرت به صورت کامل انجام میشه و توی این یه هفته رفته بودم خونه اونوری رو راست و ریست کردم که برای رفتن همه آماده بشه.

دیگه اینکه یه مشکلی بهش برخوردم که تمام این اتفاقات خوب و قشنگ رو برام زهر کرده اونم اینه که خودمو گم کردم. میدونید... چطوری بگم... شده تا حالا ندونی واسه چی هستی. قراره چیکار کردی. قراره چی بشه. یا اصلاً چی شد که اینجوری شد. چی بودی. حالا چرا اونی که بودی نیستی. اصلاً الان بهتری یا بدتری؟ کدومش.

خب مسلماً شده برای همه. من الان توی این برهه هستم. و بدترین حالت اینه که پایه های اعتقاداتم داره میلرزه اونم به خاطر دیده هام هست. یه چیزایی رو دارم میبینم که پیش خودم میگم پس خدا کجاست که جواب اینا رو بده. یا اینکه چرا خدا واسه اینا کاری نمیکنه. ووو. میگن خودتو بشناس تا خداتو بشناسی. و الان دنبال خود شناسی هستم. هرچی میرم جلو کمتر پیدا میکنم خودمو. داره برام سوال میشه اون علیرضایی که شش هفت سال پیش بودش الان کجاست؟ چرا نیستش. چرا تغییر کرده این همه. واسم دعا کنید. دعا کنید که پیدا بشم. 

همه شما رو دوست دارم.

.............

پ.ن1: بازم ببخشید که بهتون سر نزدم و کامنت نذاشتم

پروردگارا من بنده توام


ای افریدگار گردون.این منم بنده کوچک تو. منم که در مقابل قبله گه تو ایستاده و با تو نجوا میکنم. تویی تنها یار تنهایان.به بزرگیت سوگند که این بنده گنه کار تو رو به تو اورده.جز تو کیست که دست یاری به سمتش دراز نمایم.خداوندا رحمتت را بر ماگگسترده نما تا در این زمانه بی یار و یاور نباشیم. راه راست را به ما نشان ده تا به کج راهه نرویم. خدایا نظری کن.

پنجشنبه و اموات

از بچگی عاشقت بودم همیشه دوست داشتم منم تو رو داشته باشم. عاشق این بودم هر روز با هم بریم بیرون. بریم دور دور. به همه گفتم فقط تو رو میخوام. بزرگتر که شدم تصمیم گرفتم هر جوری شده تو رو داشته باشم. خیلی واسه داشتنت زحمت کشیدم. شب با یاد تو می خوابیدم. باز بزرگتر شدم یکمی نسبت بهت بی تفاوت تر از قبل شده بودم. میدونی چرا؟ چون دوست های دور و برم رو گرفتی ازم. هم بازی هامون از کنارم روندی. هنوز دوست داشتم ولی نه مثل قبل. باز هم گذشت و بزرگتر شدم دیگه اینبار ازت متنفر بودم. آرزو میکردم که نابود شی. چون همه دوستام رو ازم گرفتی. همه رو فرستادی سینه قبرستون. فکر نمیکردم که اینقدر سنگ دل باشی. امروز یکی دیگه از جوونایی که نمیشناسم هم فرستادی قبرستون. امروز دلم هوای دوستام رو کرد. رفتم سر خاکشون. باهاشون حرف زدم. فکر کردم اگه من جای اونا بودم چی؟ اخه چرا جوونا رو اینجوری میکنی؟ پیش خودم گفتم دعا میکنم که نابود شی.

از خدا میخوام که هیچکس موتور سیکلت سوار نشه که بشه بلای جونش. از خدا میخوام موتور سیکلت ها نابود بشن.

....................

پ.ن1: یه خبرایی هست تو چند روز آینده میام و میگم   

یک روز خیلی بد

من اصولاً اینجا اتفاقات روزمره نمی نویسم. اما این یکی منو تو شوک گذاشته.

دیروز اون خونه ای که توش ماجرای ابتذال رو تعریف کردم خونه به این صورت بود که طبقه همکف پدر خانواده زندگی می کرد و طبقه بالا دو واحد ساخته شده بود که دو تا پسرای بزرگ خانواده همان پدر متاهل شده بودند و هرکدام در یکی از واحد های بالا زندگی میکردند.

کار ما دیروز به صورت کامل تمام شد و از خونه خارج شدیم. اینم بگم که طرف حساب ما پسر اول خونواده بود. دیروز لحظه ورود پسر دوم خونواده دم در نشسته بود و وقتی وارد شدیم یه کمی خوش و بش کردیم و با هم شوخی کردیم و گفتیم و خندیدیم. شاید یه ساعت هم بیشتر با این پسر دوم خونواده ما نبودیم.

امروز من از صبح ساعت 6 بیدارم و توی طول روز خیلی خوابم می اومد ولی چون سر کار بودم نمی شد بخوابم و به این امید که شب میام زود می خوابم روز رو سپری کردم ولی اتفاق امروز منو هنوز بیدار نگه داشته.

 پسر اول خونواده امروز دوباره زنگ زد و گفت توی خونه یه مشکل کوچیک پیش اومده اگه ممکنه بیایید رفع کنید. ما هم بعد از ظهر بعد از فارغ شدن از کارهای دیگه رفتیم و مشکل رو شروع به برطرف کردن کردیم.دیگه یه جورایی با پسر بزرگ خونواده رفیق شده بودیم و حرف میزدیم. پسر اول یه پسر بچه 1 ساله داشت و پسر دوم  یه دختر اول دبستانی و یک پسر خیلی کوچک داشت که تازه شروع به راه رفتن کرده بود.

آخر های کارمون بود که به پسر اول خونواده زنگ زدند که داداشت تصادف کرده ( داداشش همون پسر دوم که راننده شرکت بوده گویا). هیچی ما رو گذاشت تو خونه و خودش رفت. خانم پسر بزرگه پیش ما بود و هی زنگ می زد که چی شد. تا اینکه بهش گفتند پسر دوم فوت کرده، همون لحظه زن پسر دوم اومد و گفت چه خبره و چی شده و دیگه خودتون تا آخر بدونید چی شد.

پسر دوم همونی بود که ما روز قبلش دم در دیده بودیمش و کمی با هم خندیدیدم. کی فکرشو میکرد فردا قراره بمیره.

هیچی با این وضع ما وسایلمون رو جمع کردیم و از خونه خارج شدیم. بدترین صحنه ممکنه جلوی چشمم افتاد و هربار پلک می زنم اون صحنه رو می بینم. 

دختر پسر دوم برادر کوچیکش رو گرفته بود و فقط گریه میکرد. بچه هایی که از مرگ هیچی نمی دونستند. فرزندانی که الان و توی این سن یتیم شده بودند.

هر بار پلک میزنم اون دختر بچه میاد جلوی چشمم.

خدایا. راضی ام به رضات. خدایا شکرت. حکمتت رو شکر.

........................

پ.ن1: اصلاً تصمیم نداشتم امروز چیزی بنویسم.

پ.ن2: نمیخواستم این مطلب رو بنویسم. اما اینقدر داغونم که نمی دونم چیکار کنم. فقط باید می نوشتم. دلم داره میترکه

پ.ن3: خدایا آخر و عاقبت همه آدما رو ختم بخیر کن.