پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی
پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی

سنگ ریزه کفش 2

خلاصه داستان :

من یک کفش خریدم و توی طول یک ماه سوراخ شده بود و جرات نداشتم کفشم خراب شده چون اصرار خرید از من بود و اینکه بابای عزیز میگفتن نباید اینو بخری...

.........

ادامه ماجرا:

خلاصه اینکه اون اتفاق افتاد و یک سنگ ریزه نرم و گرد که اصلاً پا رو نمیزد از سوراخ وارد کفشم شده بود. فقط زمانی که دقیقاً زیر پاشنه پا می رفت فشاری می آورد. منم حوصله نداشتم اون رو دربیارم گفتم میرسم خونه و وقتی کفشمو درآوردم اونم میندازم بیرون. توی راه خونه هی بالا و پایینش میکردم و باهاش بازی میکردم وقتی رسیدم خونه نمیدونم چی شد یادم رفت کفش رو چپه کنم که بیوفته پایین. رفتم و تو وفردا دوباره که پوشیدم دیدم هنوز همونجاست و این باعث شد که دوباره ندازم بیرون گفتم از تو سوراخ کفش وارد شده از همون هم می افته بیرون. تو راه مدرسه اینقدر ور رفتم باهاش ولی بیرون نرفت. دیگه شده بود بازی که اره عصر برگشتم میندازم بیرون و دوباره شد همون روز قبل. گذشت و گذشت و گذشت تقریباً یه هفته شده بود این کارم و بعد از یه هفته وقتی کفش رو پام میکردم منتظرش بودم تا به پام میخورد میگفتم سلام سنگریزه چطوری؟ خوبی؟ چه خبرا؟ دیشب خوب خوابیدی؟ اوضاع بر وفق مراده؟ ببخشید دیشب تنهات گذاشتم. 

دیگه یه جورایی شده بود رفیق تنهاییام. یه روابط دوستانه بین هم ایجاد شده بود. بعضی روزا که می اومدم خونه و میدیدم پام بیشتر درد میکنه میگفتم امروز ناراحت بوده اشکال نداره اگه رو من ناراحتیشو خالی نکنه میخواد به کی بگه. بعد از مدتی یه بار بالاخره از کفش بیرونش آوردم و نگاش کردم واقعاً سنگ صیغلی و تمیزی بود یه زرد روشنی هم داشت که ادمو جذب میکرد. خیلی تمیز بود شستمش و گذاشتم تو جیبم. صبح که خواستم برم از جیبم در آوردم و دوباره انداختمش تو کفش. نمیدونم چی شده بود انگار بیمار شده بود. مرض داشتم که به خودم اسیب برسونم. شایدم به خاطر این بود که تنها بودم و یه چیزی رو پیدا کرده بودم که هیچکس نمیدونست. بعد از دوماه تقریباً یه صبح اومدم کفشمو پام کردم دیدم هیچ حسی ندارم. سنگریزه نیست هرچی بالا و پایین کردم دیدم نیستش. عجله هم داشتم که برسم به مدرسه. توی کلاس هی فکرم درگیر سنگ بود. من که کفشمو در نمی آوردم دو دفعه از پام درآوردم و گشتم اما نبود. همش میگفتم من دیشب تو کفش گذاشتمش الان چرا نیست.

دیگه بعد از ظهر از مدرسه به سرعت خودمو رسوندم خونه و گفتم دور و بر جاکفشی و توی جاکفشی رو بگردم شاید پیدا بشه. وقتی رسیدم خونه دیدم بابام دم در وایستاده و منتظره گفت کیفتو بذار تو خونه و بریم. گفتم کجا؟ گفت بریم. هیچی ما رو سوار ماشین کرد و رفتیم به سمت بازار. گفت دیدی گفتم کفشت زود پاره میشه. چرا نگفتی پاره شده؟ کی اینجوری شده؟ گفتم شما از کجا میدونی. گفت مامانت دیشب یه سوسک رفته بوده تو کفشا همه رو ریخت پایین و دیده اینجوری شده. انگار دنیا رو سرم خراب شد. با خودم میگفتم مادر چرا پاتو تو کفش من کردی. چرا اونو گم کردی. بغضم گرفته بود و هیچی نمیگفتم. رفتیم کفش نو خریدی و برگشتیم. ولی دیگه هیچ وقت سنگ خودمو پیدا نکردم.

........................

الان که به این خاطره فکر میکنم خنده ام میگیره. اما یه درسی برام داشت پا تو کفش کسی نکنم. کاری به کار کسی نداشته باشم. تا ازم نظر نخواستن نظر ندم. تا وقتی کاری ازم نخواسته شده انجام ندم. 

...........

پ.ن.1: ببخشید که دیر شد.

پ.ن.2: ببخشید که بد نوشتم خیلی وقته ننوشتم

نظرات 7 + ارسال نظر
حوا دوشنبه 2 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 11:43

میتونم از این نوشته ات توی وبلاگم استفاده کنم؟
البته با نام وبلاگ خودتون...
یه جورایی حس خوبی توی این متن هست

ذکر با منبع و بی منبع مجاز است
لطف میکنی که میزاری فقط نوشتی بگو که منم بیام ببینم حس خوبی بهم دست میده

سحر یکشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1397 ساعت 21:50 http://roya-94.blogsky.com/

ینی این داستانه حقیقی یود.؟واقعا سنگو تو کفشت نگه داشتی؟

بلهه

Reyhane شنبه 29 مهر‌ماه سال 1396 ساعت 00:02

حوصلم سر رفته بود تو نت یه چیز بیخود سرچ کردم اورد یهو وبلاگتو دیدم با مزس از این به بعد بهش سر میزنم

سلام
پس یعنی وبلاگ من جزو چیزهای بی خود بوده

خوشحال میشم سر میزنی

سهراب دوشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 00:54 http://igw.blogsky.com

تهوع رهایم نکرده و فکر هم نمی کنم که به زودی رهایم کند. ولی بیش از این مجبور به تحمل آن نیستم، دیگر نوعی بیماری یا یک بحران گذرا نیست: خویشتن من است !!


پس از سه سال که کل زندگی ام در حالت توقف قرار داشت، دوباره شروع می کنم ... :-)

ا ببین کی اومده
عمو سهراب اومده
خوش اومدی سهراب

الهام چهارشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 21:11

سنگ صبور بوده پس
چه حیف گم شد

چه درس خوبی
کاش یادمون بمونه

کاش

بهامین شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 20:03

سلام
عالی بود داستان
درس قشنگ و بزرگی داشت داستان

سلام
مرسی

مونا جمعه 17 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 15:21

سلام.
خیلی خوشحالم که باز برگشتی.
امیدوارم هیچوقت هیچکس پاتو کفشت نکنه

سلام
امیدوارم نکنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد