پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی
پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی

من و بابام و خواستگاری 3

ظهر بیدار شدم و یه سر آرایشگاه مردونه رفتم و به اکبر آرایشگر گفتم مدل خواستگاری بزن. اونم خندید و گفت چشم. دیگه یه مدل سنگین رنگین زد و رفتم خونه یه دوش گرفتم که خواهران گرام دستور دادن برو زودی یه دست گل و شیرینی بخر تا دیر نشده. دیگه تا رفتیم و برگشتیم شد حدوداً ساعت هفت بعد از ظهر که قرار ما ساعت هشت شب بود. به طرف خونه عمو راهی شدیم و تق تق تق

عمو در رو باز کرد و سلام و احوال پرسی همه وارد شدیم.

(از اینجا به بعد رو دیالوگ وار میگم.)

عمو: خیلی خوش اومدید. صفا آوردین.

پدر: مرسی خواهش میکنم دیروز هم اینجا بودیم. بیا تعارفات رو بذاریم کنار. سریع بریم سر اصل مطلب بهتره.

عمو: بله چشم. 

زن عمو: حتماً مولود جان عزیزم چایی میاری؟

(مولود دختر دوم و بچه سوم خونواده بود یه دختر حدوداً  قد بلند لاغر بود با پوستی سفید و گونه های برجسته و سفت. چشمای قهوه ای تیره داشت و از بچگی موهای سرشو دوست داشتم وقتی میدیدشون یاد پر کلاغ می افتادی. یک سیاهی خاصی توی موهای سرش بود.همیشه با یه عشوه خاصی راه می رفت.)

مولود خیلی ریلکس وارد اتاق شد چایی و به همه تعارف کرد و جلو من که اومد گفت سلام هم بازی کودکی فکر نمیکردم به این جاها برسه بیا چایی بخور. منم با خنده برداشتم و گفتم پیش میاد دیگه.

رفت نشست و همه چایی رو خوردن و پدر شروع کرد به صحبت :

میدونی من آدم رکی هستم ما اومدیم خواستگاری همه هم میدونیم. این پسره من از دخترت خوشش اومده ولی من اگه جای تو بودم دخترمو بهش نمی دادم ( ای بابا پدر تو توی تیم ما هستی ها حواست هست؟)

عمو: ا  چرا؟ پسر به این خوبی. ( جای عمو با پدرم عوض شده )

پدر: اخه این پسر نه کار داره و نه اینده شغلی. منم که نمیتونم ساپورتش کنم. فقط قول میدم بزارم بره تو طبقه بالایی زندگی کنه. تا لنگ ظهر خوابه. علاف و بیکار. تنها کاری که بلده فقط میتونه کباب درست کنه. که زشته واسه شما دامادتون کبابی باشه.

مادر: ا نگو اینجوری آقا پسرم یه تیکه جواهره. دست به سنگ میزنه طلا میشه.

ییهو گوشیم اس ام اس اومد باز کردم دیدم خواهرمه نوشته بود بابا چی میگه؟ چرا توجیهش نکردی؟

منم فقط نیگاه کردم به خواهرم و سری تکون دادم. 

داداش مولود گلوی خودشو صاف کرد و گفت: عمو جان (منظور پدرم بود) شما که می دونستید چرا پسرتون رو برداشتید اوردین

پدر: ببین پسرم به اصرار خودش. بهشم گفتم من تمام حقایق رو میگم. من نمیتونم به دوست چند ساله ام وعده بدم و دروغ بگم. 

عمو: خب شما اینجا نایب ما هستین پس ریش و قیچی دست خودت.

پدر: پس من سوالاتم رو می پرسم. علیرضا کار داری؟

من که دیدم از پدر خودم دارم خنجر میخورم و هیچ امیدی به بابام نداشتم که بخواد کمکم کنه توی زندگی با خودم گفتم هرچی توی چنته دارم میریزم بیرون. صدامو صاف کردم و گفتم: بله. برای خودم کار میکنم. کارم رو هم میدونید چیه. شاید همیشه نباشه اما هست اونقدری که بتونم گلیم خودمو از ب بکشم بیرون.

پدر : خونه داری؟

من: نه ولی قولی دادین که گفتین طبقه بالا رو میدم بهت. موقتاً میام اونجا تا بتونم جایی رو رهن کنم.

پدر: افرین پسرم. نه خوشم اومد. داری مرد میشی. خب بگو ببینم خرج عروسی رو داری بدی؟

من: الان نه ولی تا یکی دو سال دیگه جمع میکنم.

پدر: این نشد. اومدیم و تا دوسال دیگه نتونستی. نمیشه که دختر مردم بمونه رو دستت.

من: الان موقعیتشو ندارم

پدر: خب پس برو هروقت موقعیت داشتی بیا جلو. الان بیخود کردی عاشق شدی. 

با گفتن این جمله خیلی بهم برخورد. از جام بلند شدم و به سمت در رفتم. یادم اومد سوئیچ ماشین پیشمه گذاشتم دم در و پیاده رفتم خونه....

دو سه ساعت بعد همه اومدن خونه. خودمو زدم به خواب. بابا اومد تو گفت میدونم بیداری بشی دو کلوم باهات حرف بزنم. 

منم از اونجایی که بابام سرمو ببره هیچی نمیگم. احترام گذاشتم و نشستم رو به روش.

خنده ای کرد و گفت. اینو نیگا با لباس پلو خوریت خوابیدی. مثه عاشقای شکست خورده رفتار میکنی. جمع کن بابا . من تو رو میشناسم. 

خنده اش حرصم میداد اما به روی خودم نیاوردم فقط گفتم. اونجا خوب منو تحقیر کردی. اینجا هم میخوای تحقیرم کنی بابا.

قیافه جدی گرفت و نشست کنارم. رو کرد سمت دیوار و گفت: تحقیرت کردم چون پسری. نمیشد اون دختر رو تحقیر کنم. نمیشد بهتر از این همه چی رو بهم بزنم.

من: چرا باید بهم بزنی. مگه من نباید زندگی کنم؟

پدر: من ارزوم خوشبختی تو هست. اما ماجرای این دختر اینه که ایشون دوست پسری داره که من این دو رو باهم دیدم. یعنی مچشون رو گرفتم و این دو هم  همدیگه رو دوست دارن. اصلاً حتی دوست هم نداشته باشن. من فردا نمیتونم این رو تحمل کنم که عروس آینده ام یه روزی توی بغل کسی بوده باشه. نمیخواستم اینا رو جلوی خونواده اش بگم. نمیخواستم جلوی شماها بگم. اینو الان فقط به تو گفتم که بدونی چرا تو رو خراب کردم. اینجوری کسی به دیگرون شک نمیکنه. تو هم با خیال راحت میری سراغ یکی بهتر از اون.

حالم کمی بهتر شد. با بابام حال کردم. دیدم نه مردیه که میشه بهش تکیه کرد. مثه همیشه. نگرونیاش نگرونی های ماست.

دیدم بلند شد و گفت بسه دیگه پاشو لباساتو عوض کن همین یه دست لباس رو داری بدبخت. برو خرید کن واسه خودت این همه پول میگیری چیکار میکنی. منم گفتم چشم فردا میرم میخرم. که باز هم گفت پس خبرم کن بیام که مهمون تو باشم ....

پایان.

..................

پ.ن1: خیلی خوب نشد میدونم. معذرت میخوام.

پ.ن2: داستان دوم رو هم خدا بخواد فردا تموم میکنم.

پ.ن3: آخر ماجرا خنده دار نبود بیشتر طنز تلخ بود.


من و بابام و خواستگاری 2

خب تا اونجا گفتم که خوابم برده بود و حالا ادامه ماجرا...

حس کردم گردنم داره میشکنه ( دیدن بد میخوابین گردن وضعیتش مناسب نیست و از درد گردن از خواب بلند میشید اینجوری شده بودم) چشمامو وا کردم. گیج بودم اصلاً نمیدونستم کجام ساعت رو نگاه کردم دیدم 9 هستش نمیدونستم صبح هست یا شب. گوشیو نگاه کردم دیدم 20 تا میس کال خورده از طرف خونواده. با خودم میگفتم من که خونه ام چرا این همه بهم زنگ زدن. نشستم دیدم لباس پلو خوری پوشیدم. یه ذره فکر کردم و تازه یادم اومدم ماجرا چی هست. به یکی از خواهرام زنگ زدم و بعد اینکه کلی فحش و نفرین نثارم کرد ساکت شد و اجازه داد که من حرف بزنم. سریع گفتم چی شده و اونم گفت باشه ردیفش میکنم فقط تا ده دقیقه دیگه اینجایی بحث شده سر غذا بابا گفته کباب تو حرف نداره منتظرن بیای تو کباب درست کنی.

با خودم گفتم : چی؟ من؟ کباب؟ بابا خدا وکیلی میشه از من تعریف نکنی. لطفاً بی خیال من شو.

هیچی بلند شدم و رفتم اونجا فاصله آنچنانی نبود تقریباً با ماشین یه ربع بیست دقیقه میشد. رسیدم و زنگ رو زدم خود عمو اومد بیرون و در رو وا کرد و سلام و رو بوسی و احوال پرسی و این چیزا و بالاخره اجازه داد ما بریم تو. داخل شدم و سر به زیر جلو می رفتم اما زیر چشمی آماره همه چی رو داشتم. دخترا یه طرف نشسته بودن. پسرا یه طرف پلی استیشن بازی میکردن. بابا با اون یکی عمو داشتن واسه هم خالی می بستن و مادر ها هم همه تو آشپزخونه در حال غیبت از این  و اون بودن. منم با همه یه سلام و احوال پرسی کردم و رفتم قاطی پسرا نشستم که نوبت بگیرم واسه بازی های چند جانبه پلی استیشن. تا نوبت گرفتم بابام گفت تو نمی خواد بازی کنی برو تو آشپزخونه. داشتم می رفتم سر راه یه دوتا تیکه به خواهرهای گرام انداختم و بقیه دخترهای عمو های قلابی هم یه سلام گرمی کردن که واییی علی چقدر بزرگ شدی و چقدر تغییر کردی و این چیزا. ولی خدا وکیلی یه نظر نگا کردما فقط یه نظر ولی چه جیگرایی شده بودن. شانس ما دوره بازی همشون جوجه اردک زشت بودن. الان اون جوجه اردکا همه بزرگ شده و ....

هیچی رفتیم تو آشپزخونه و سلام و باز هم احوال پرسی و این مادر ببوس اون مادر ماچ بکن و اون یکی قربون صدقه و اینا رو سپری کردیم تا بالاخره کباب رو گرفتم و تنهای تنها رفتم سمت منقل و ذغال و آتیش و کباب. تو حیاط و خلوت خودم بودم  و آروم باد میزدم و به خودم فحض می دادم آخه پدر من چرا این کار رو با من کردی تمام لباسام کثیف شد و بو گرفت همین یه دست لباس مهمونی رو داشتم که اکیپ دخترا اومدن هوا خوری توی حیاط. گوشه حیاط نشسته بودن و منم وسط داشتم باد خودمو میزدم و رفتم تو نخ همونی که تو بچگی هم بازیم بود. قیافه خوبی پیدا کرده بود. دوست داشتم ببینم درس و کارش به کجا رسیده. کلاً الان چیکارا میکنه که خواهرم اومد کنارم و در گوشم گفت کم زل بزن به دختر مردم با اون چشای هیزت. منم کم نیاوردم گفتم خب مامان میگه انتخاب کن منم دارم انتخاب میکنم. اونم خندید و گفت باشه دارم برات. بقیه مهمونی به خنده و شوخی شادی گذشت تا اینکه رفتیم خونه و خوابیدیم و صبح بیدار شدیم. مثه همیشه صبحونه رو خوردم و می خواستم برم سرکار که بابام گفت: تو واقعاً از این خوشت اومده؟ منم مثه خنگ ها گفتم: چی؟ از چی خوشم اومده؟ پنیر؟ حالم داره ازش بهم میخوره صبحونه ما شده همش چای پنیر.

ییهو برگشت گفت: نه احمق. دیشب مادرت همه چیو به من گفت. 

من با خودم میگفتم خدایا چی رو بهش گفته. داشتم به کارهای نکرده هم فکر میکردم. به این فکر میکردم نکنه منو جایی دیدن سیگار میکشیدم. بعد به خودم میگفتم الاغ تو که سیگار نمیکشی. خلاصه یه عرق سردی روی پیشونیم نشست و دلم اشوب شد. با ترس گفتم : چی رو بهتون گفت؟

همین که تو از مولود (اسم مستعار نمیدونم ییهو اومد به ذهنم که فردا روز کسی به خودش نگیره) خوشت اومده.

من با تعجب گفتم: وا مگه خوشم اومده؟

گفت : اره مامانت گفت

من: من چیزی به مامان نگفتم. 

برگشت و خندید: جراتشو نداشتی اما به خواهرت که گفتی.

وای خدا یعنی یه شوخی به کجا رسیده بود. یه آلو دهن این خواهر عزیز خیس نمیخوره. میدونستم این عموی عزیز به من دخترشو نمیده. از طرفی بدمم نمی اومد ازش. ولی خب چی به پدر می گفتم مونده بودم که برگشت و گفت: باشه سکوتت رو فهمیدم. ولی من مخالفم با این وصلت.

ای خدا پدر ما هم تا وصلت پیش رفته. بگو مخالفم با اینکه حرفشو بزنیم. چه برسه به اینکه وصلتی صورت بگیره.

که مادر وارد میدون شد. چیکارش داری. قربون قد و بالای پسرم برم. مگه چشه. چی کم داره از بقیه و دختره دلش بخواد. اینقدر از این حرفا زد و اه و ناله کرد که بابا قبول کرد زنگ بزنن و بریم جلو.

منم آماده شدم و رفتم سر کار تو راه میگفتم سنگ مفت گنجشک هم مفت. قبول کنن که خب بدم نمیاد خوبه. قبول هم نکنن دیگه مادر اینقدر گیر نمیده تو نرفتی جلو. یه جورایی دو سر سوده. .....

شب که برگشتم خواهرای عزیز و بردارای گرامی توی خونه دست و جیغ کشیدن که اره فردا شب قراره خواستگاری داریم... 

ادامه دارد...

......................

پ.ن:1 شب قسمت آخر رو میزارم. 


اطلاعیه

سلام

از همه معذرت میخوام.

شرمنده همه هستم. الان که میبینم آمار اینجوریه و همه میان و خودم نمی اومدم خجالت زده ام. ببخشید.

توی این مدت که نبودم از تولدم به اینور. یه کاری واسم پیش اومد و رفتم تهران و برگشتم. بعد از او وضعیت کاری رو که میدونید چطوریه. اخر سال هست و همه میخوان توی خونه جدید بشینن یا خونشون رو نو نوار کنن. دیگه از ساعت 8 صبح می رفتم تا 11 شب سر کار. میدونم که نباید این رو بگم ولی بهم حق بدین جون نوشتن رو نداشتم. از یه طرف هم حس نوشتن نبود اگر بود مطمئناً ساعت 2 شب هم شده می اومدم و می نوشتم. بازم معذرت.

ولی خب بالاخره امروز همه کارها تحویل داده شد. و دیگه وقتم یکمی ازاد شده. البته کنکور اردیبهشت مونده و من حتی کتابی رو باز نکردم. از دوستی که واقعاَ برام زحمت کشید و اطلاعات جمع آوری کرد برای کنکور معذرت می خوام که زحمتش رو اینجوری به هدر دادم.

سال جدید برام سال مهمیه. اول سال هجرت انجام میشه. سال بعد باید دنبال کار جدید باشم. باید ساماندهی کنم دخل و خرجم رو. باید بدهی هام رو بپردازم. باید پس انداز رو بکنم. 

سال جدید از خدا میخوام همه به ارزوهاشون برسن. به اهدافشون برسن. سالم و سرحال باشن. همه پدرا . همه مادرا همه و همه خدا پشت و پناهشون باشه.

سال جدید رو از خدا میخوام هیچ کسی بیمار نباشه. همه بیماریهای صعب العلاجی ها شفا پیدا کنن.

سال جدید از خدا میخوام مریض ما که دو سال هست رو تخت خوابیده و زندگی نباتی داره  رو شفا بده. خدایا خودت که میبینی اوضاع پدر و مادرش رو. کمکش کن...


اومدم که قول بدم این دفعه یه قول درست. تا اخر امسال هرچی مطلب نیمه کاره مونده تموم میکنم.

.....................

پ.ن1: همه تون رو دوست دارم.

پ.ن2: مرسی بابت کامنت هایی که تو تلگرام میدین و حالمو میپرسید. مرسی از اونایی که میان و باهام حرف میزنن به صحبت ها و درد و دل ها و چرت و پرتام گوش میدن. حوصله میزارن. ممنونم.

پ.ن3: مرسی بابت کامت هایی که با وجود اینکه نبودم توی وبلاگ گذاشتید. نگران بودین. گله گی کردین. ناراحت بودین. همه و همه رو بهتون حق میدم. منو ببخشید.

پ.ن4: ممنون بابت پیام های خصوصی که توی وبلاگ برام میزارید و جویای حال و زندگیم هستین. توی دنیای واقعی شاید اینقدر برای کسی مهم نبودم که اینجا هستم. لطف دارید همه و همه.

پ.ن5: اون دوستی که بدون نام کامنت میزاره و کلی فحش میده. ممنون میشم اسمت رو بزاری و ادرس بدی شاید بتونم بفهمم مشکلت با من چیه.

پ.ن6: امیدوارم همینطور بهم سر بزنید.

معذرت خواهی

سلام

اینو مثه یکی از متن های جودی شروع میکنم.

قرار بود بیام و داستان رو بنویسم نشد

قرار بود بیام و ماجرای خواستگاری رو بگم نشد.

قرار بود بیام و به همه سر بزنم نشد.

قرار بود یه ویژه نامه امشب بزنم ولی اونم نشد.

من از همه معذرت میخوام بابت همه بد قولی های این چند وقت... 

همه رو جبران میکنم. شما به بزرگی خودتون ببخشید.

....................

در مورد آزمون نظام. بالاخره روز موعود فرار رسید و رفتیم امتحان رو دادیم. اول از همه واسه دعای خیر همه متشکرم. 

زمان امتحان 180 دقیقه و جزوه باز بود. رشته ما 9 کتاب و یک ماشین حساب با خودمون بردیم و یک کتاب که بهش میگفتن کلید واژه. 

امتحان 60 سوال داشت که حداقل باید 30 تست رو جواب میدادی (بدون غلط چون امتیاز منفی داره) به این صورت بود که شما صورت سوال رو میخوندی و کلمه کلیدی سوال رو پیدا میکردی و بعد در کتاب کلید واژه اون رو پیدا میکردی. و جلوی اون کلمه توی کتاب کلید واژه نوشته شده بود که توی فلان کتاب و فلان صفحه در مورد این کلمه کلیدی گفته شده. بعد به کتاب و صفحه مورد نظر رجوع میکردی و اون صفحه رو می خوندی تا جواب رو پیدا کنی.

من 25 تست زدم که اعلام کردند وقت تمام شد. و برای خالی نبودن عریضه پنج تست رو همینجوری زدم. اگر خیلی خرشانس باشم اون پنج تست درست باشه که قبول میشم. که این اتفاق از محالاته 

......................................

مطلب اصلی که امشب اومدم بگم این بود که یک سال دیگه هم گذشت. بازم وبلاگم یک سال بزرگتر شد. اینجا جاییه که توی بدی ها و خوبی ها باهام بوده. جاییه که دو بار لباس تنشو عوض کرده. جاییه که میدونی چی کشیدم. باهام حرف میزنه. دوستش دارم پسر خیابونی پسری فوق العاده بوده و هست. امیدوارم که خواهد بود هم بشه.

و مطلب اخر اینه که خود پسر خیابونی (خودم) هم فردا 4 اسفند راس ساعت 10 صبح اونم یک سال دیگ بزرگتر میشه. پیرتر میشه. خیلی چیزا یاد گرفت. خیلی چیزا از دست داد. اما هنوزم امیدواره. امیدواره. امیدوار....