پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی
پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی

جوانک عاشق 4

الهام به سمت مجید حرکت کرد. دختری با قد معمول و بسیار لاغر که موهای خود را مانند پسرها کوتاه کرده بود. پوست سفید و چشمانی عسلی داشت. 

سلام 

سلام مجید خوبی؟

خوبم عزیزم. دیر کردی.

اره بابام گفت می رسونمت تا سر چهار راه واسه همین طول کشید تا حاضر بشه.

هر دو نشستند و پیشخدمت مثه همیشه سفارش رو جلوی آنها گذاشت.

بازم سیگار کشیدی؟

ای بابا ترک عادت...

الهام سریع بین حرف مجید پرید و گفت: موجب مرض است میدونم. هزار بار گفتی. ولی کمترش کن باشه؟

چشم.

خب چه خبر چیکارا میکنی؟

ببین الهام جان. اینا رو ول کن میشه جدی حرف بزنیم؟

من که جدی ام. چی میخوای بگی دوباره شروع نکنی ها.

اتفاقاً این بار میخوام شروع کنم. ببین همیشه طفره میری ولی اینار باید حرف بزنیم. ما از دوستیمون چند سال میگذره؟ تو به پای من بودی قبول. میگی دوست دارم قبول. میگی حاضرم باهات ازدواج کنم قبول. ولی خب تا کی قراره اینجوری بمونه؟

ببین مجید. حالا که میخوای صحبت کنی بزار من اول بگم.خوب گوش کن. روز اول ما حرفمون این بود که اگر تو کیس مناسب تری گیرت اومد بری دنبال اون. و اگر من فرد مناسب تر از تو پیدا کردم با اون باشم. تو رفتی سربازی من منتظرت بودم در صورتی که میدونستی دو سه نفری رو به خاطر تو رد کردم. دو سال منتظرم که یه کار پیدا کنی در صورتی که باز هم دو نفری رو کنار زدم. اما اینا شاید از عمر من گذشته ولی بهت فرصت دادم چون میخواستم بدونم که تو سعی خودت رو میکنی.

خب سعی خودمو کردم. دیدی که نیست.

ببین مجید تو سعی خودتو کردی. تو پسر خوبی هستی. همیشه بهت گفتم. ولی عشق و عاشقی دوره اش تموم شده. با عشق و عاشقی نمیشه شکم دو نفر رو سیر کرد. اصلاً بگو ما عاشقیم هر روز نون و پنیر میخوریم. اما به نظرت چقدر میتونیم با عاشقی نون و پنیر بخریم؟ حداقل یکی از ما باید خرجی بیاره تو خونه. حتی اگه من کار پیدا میکردم از خدام بود تو بشی مرد اون خونه. توی زندگی فردای ما بیماری هست. مشکل هست. غم هست. شادی هست. اصلاً فکر کن من حمله شدم. با کدوم پول این بچه به دنیا بیاد؟ میگم من دو سال بهت وقت دادم. ولی از اون جایی که دوست دارم و نمیخوام زیاد توی زحمت بیوفتی میگم اگر کسی توی زندگیم پیدا بشه که شرایطش رو داشته باشه شاید دیگه نه نگم.

مجید هرچه میخواست شنید و فقط در آن سکوت سیگاری روشن کرد و همزمان قهوه اش رو مزه مزه میکرد. دیگر به حرفهای الهام توجه ای نداشت و صدای موزیک خواننده مورد علاقه اش رو که پخش می شد گوش میداد.

خانه خرابه تو شدم. به سوی من روانه شو...

مجید. کجایی تو؟ الان این سیگار سومه که پشت هم روشن کردی. باز من یه چی گفتم تو رفتی تو فکر. خودت گفتی جدی حرف بزنیم. ای بابا غلط کردم. اصلاً ول میکنم میرم ها.

نه اتفاقاً تو راست میگی پ. منم به این نتیجه رسیدم. حتی من فراتر از اینها رو تصور میکردم. به این فکر میکردم اگه فردا روز نتونیم زیر یه سقف زندگی کنیم اونقدر پشتوانه مالی دارم که بتونم برات یه زندگی بدون من رو فراهم کنم. به این فکر میکردم که حرفای تو کاملاً به جا هست. به این فکر میکردم که یعنی میشه من بتونم تو رو خوشبخت کنم یا نه...

اه مجید بس کن. دیگه نمیخوام بشنوم اعصابم داره خورد میشه.

باشه.

و هر دو در سکوت به موزیک گوش میکردن و سفارش خودشون رو مزه مزه میکردند....

الهام. دیگه دیره بهتره برسونمت خونه.

اوه اوه. نمیخواد من همینجا پایین پاساژ یه آژانس میگیرم میرم. 

مجید پول میز را حساب کرد و هر دو دست در دست هم به سمت بیرون پاساژ حرکت کردند. الهام سوار آژانس شد و مجید هزینه را با راننده حساب کرد و رفت...

ادامه دارد...


..............................

پ.ن1: ببخشید دیر شد. خیلی اوضاعم به هم ریخته. یه دستم شکسته و با یه دست زندگی میکنم این روزها 

دو کلوم حرف حساب

سلام. لازم دونستم دو کلوم با همه دوستان وبلاگیم حرف بزنم. 

یه سری اتفاقاتی افتاده براتون. همه مشکل دارید میدونم. براتون ارزوی این رو دارم که همه مشکلاتتون حل بشه. اما یه سری چیزها هست که میخوام خودتون قضاوت کنید.

مثلاً شما در زندگی واقعی خوشتون میاد یکی ییهو ول کنه بره؟ یکی جواب پیامتون رو نده؟ 

خب معلومه که خوشتون نمیاد.

در دنیای مجازی هم همینطوریه. اینو به جرات میگم به این خاطر که توی این یه هفته ای که گفتم نیستم همینجوری واسم کامنت میزاشتین. این یعنی ما برای هم مهم هستیم.

پس چرا ییهو بی خبر وبلاگتو میبندی و میری؟ مگه اینجا دوستانت نیستند؟ فکر نمیکنی این توهین بهشون هست؟

چرا ییهو وبلاگت رو میشه یه وبلاگ خاک خورده و بعد از یه مدت میای میگی ببخشید؟ فکر نمیکنی بگی من مدتی نیستم بهتر باشه؟

چرا ییهو واسه وبلاگت رمز میزاری و به کسی نمیدی؟ خب اگه میخوای خودت بنویسی و تنها باشی چرا بقیه رو دعوت کردی به خوندن مطالبت؟

از طرفی من نمیگم نرو. نمیگم نبند. نمیگم رمز نذار اما قبلش اطلاع بده. اینجوری خیلی خوبه. احترام به دیگرون عالیه.

همین.

...............................

پ.ن1: لازم دونستم این رو بگم. ببخشید که نظر دادم در موردتون.

پ.ن2: به وبلاگاتون سر میزنم اما مغزم قفل کرده و نمیتونم نظری بدم خیلی حرفا هست شما به بزرگی خودتون ببخشید. دعا کنید مغزم باز فعال شه 

جوانک عاشق 3

مجید همانطور که قدم میزد به ساعتش نگاهی انداخت. گویا منتظر چیزی بود. هر لحظه به اضطرابش افزوده میشد که ناگهان صدای گوشی اش در آمد.

من دیگه خسته شدم/ بس که چشام...

سریع گوشی اش را جواب داد:

الو؟ ده دقیقه دیر کردی. نگرانت شدم.

چی؟ همونجای همیشگی؟ باشه تا نیم ساعت دیگه اونجام.

سریع از پارک خارج و سوار تاکسی شد.

با خود می اندیشید. امروز باید به صورت جدی صحبت کنیم. باید تصمیم الهام رو بدونم.میخوام ببینم تا چند سال دیگه قراره منتظر من بمونه؟....

جناب میشه دو تومن. 

از جا پرید و نگاهی به اطراف انداخت. این روزها بیشتر در فکر فرو می رفت. سریع پول را به راننده داد و از ماشین پیاده شد. نگاهی به برج تجاری رو به رویش انداخت و نفسی عمیق کشید. به طرف جلو حرکت کرد مستقیم به طبقه سوم برج رفت. در گوشه ایی کافه ای دنج و خلوت وجود داشت. دستگیره در را چرخاند. دلنگ...

صدای زنگوله بالای در شروع به ضرب گرفتن کرد. به سمت دورترین میز موجود رفت و خود را روی یکی از صندلی ها ولو کرد. 

سلام آقا مجید. خوبی؟ چه عجب یادی از ما کردی. راه گم کردی؟ خیلی وقته پیش ما نیومدی.

صدای پیشخدمت کافه می آمد که بالای سرش ایستاده بود.

سلام. خیلی ممنون. خیلی دوست داشتم بیام اما درگیر بود.

خوش اومدی. چی میل داری برات بیارم.

مثه همیشه یه قهوه ترک با یه لیوان آب برای من و یه چای برای مهمونم. ولی بذار مهمونم بیاد. فقط الان یه زیر سیگاری بهم بده.

پیشخدمت سری تکان داد و رفت و به سرعت یک زیر سیگاری روی میز مجید گذاشت و دوباره دور شد.

کافه زیاد شلوغ نبود. انطرف تر یک پسر و دختری نشسته و قلیانی میکشیدند. در کنار آنها دو جوان نشسته و گپ میزدند. مجید به دختر و پسر نگاهی انداخت و به این فکر میکرد که آنها هم مشکل من رو دارند یا نه؟ آخر سر هم فکرش به جایی نرسید و سیگاری روشن کرد و شروع به کشیدن نمود.

دلنگ... باز هم صدای زنگوله در آمد و همه به سمت در چرخیدند. مجید دختری که به چشمش زیباترین چهره را داشت در قاب در میدید. به احترامش بلند شد و منتظر ماند تا الهام جلو بیاید...

ادامه دارد...

....................

پ.ن1: بلاگ اسکای عزیز با خود خودتم. من وقتی میام چیزی رو مینویسم و چرکنویسش میکنم انتظار دارم سالم بهم تحویلش بدی نه اینکه نصفش رو ذخیره نکنی باز دوباره باید بنویسم. مسخره.

پ.ن2: اینقدر درگیرم که نگو موندم این داستان چیه شروع کردم به نوشتن. بگو آخه مردک مگه وقتشو داری. موندم چطوری تمومش کنم 

جوانک عاشق 2

ببینم الهام تو واقعاً به ازدواج فکر میکنی؟

اره مجید خب مگه چیه؟ تو یه پسر سالم و جون و پاک هستی البته فعلاً فقط بیکاری و بزگترین مشکلت کار هست که بابام روی این حساسه.

پسرم حواست کجاست؟

مجید از افکاری که در خود غوطه ور بود خارج شد و فقط به پدر گفت باشه بهش فکر میکنم.

با خود میگفت باید یه صحبت جدی با الهام انجام بدهم. باید ببینم که الهام بعد از دو سال تصمیمش برای با من بودن چی هست. اون دوستم داره مطمئن هستم اما عقلانی فکر میکنه و احساساتش بر تصمیماتش غلبه نمیکنه پس باید بفهمم که تصمیمش چی هست.

در این افکار بود که از در خانه خارج شد. در گوشه ای ایستاد. فندکش را درآورد و سیگارش را روشن کرد و به سمت پیاده رو قدم گذاشت. نمیدانست به کجا می رود ولی همینطور قدم میزد و سیگار میکشید... با خود فکر میکرد: خدایا یعنی میشه منم به الهام برسم؟ یعنی کار پیدا میکنم؟

به چپ پیچید و راهش را تا پارکی که همیشه در آن می نشست و سیگار می کشید ادامه داد. روی یکی از نیمکت های پارک ولو شد و به اطراف نگاه میکرد. دستی به روی شونه اش احساس کرد.

سلام مجید. چطوری؟ چرا تنهایی؟ زنگ می زدی با هم می اومدیم.

سلام محمد. خوبم. بی حوصله بودم خواستم یکمی تنها باشم. از طرفی توی این وقت روز اکثراً سر کار هستند.

محمد دوست مجید قدی کوتاه و شکمی برآمده داشت. همیشه موهایش را تیغ میزد. ته ریش کم پشتی روی گونه های سرخش می گذاشت. چشمانی گرد و لب هایی درشت بر روی صورتش نمایان بود.

محمد: مجید جون داداش. یه نگاه به دور و برت بنداز. ببین همه جوون هستن و نشستن سیگار میکشن. به نظرت چرا اینجوریه؟ خب چون کار نیست. پس دیگه نگو فکر کردم سرکاریم. 

مجید نگاهی به اطراف انداخت.

مجید: راست میگی حاجی. همه بدون امید کار و زندگی اینجا جمع شدن.

محمد: خب حالا بگو ببینم تو فکر چی هستی؟

مجید: والا راستشو بگم بیکارم. الان سه ساله درسم تموم شده سربازی هم معاف شدم ولی هیچ کاری نیست. هرجا میرم دو ماه سه ماه نگه میدارن منو و بعدم عذرم رو میخوان. نمیدونم چیکار کنم.

محمد: ای بابا می دونم چی میگی. لامصب با هفتصد تومن پول میخوان یه جوون زندگی بچرخونه. جون تو چند باری کلاهبرداری خواستم بکنم اما نمیشه. میدونی تو ذات ما نیست. رو سفره بابا ننمون نشستیم بلد نیستیم دغل کنیم.

مجید: اره. از طرفی سرمایه نداریم. کلاً موندم چیکار کنم. تو خونه بابا اینا گیر دادن تا کی میخوای همینجوری بچرخی بیا و سر و سامون بگیر.

محمد خنده ای کرد و گفت: به به پس مبارکه.

مجید: نه بابا تو که میدونی من یه نفر رو میخوام ولی خب نمیتونم با این شرایط برم جلو.

محمد: ای بابا مجید جون همه ماها یکی رو میخوایم ولی خب بی مروت بهش نمیرسی. من دیگه برم خونه.

سیگاری روشن کردند و در کنار هم کشیدند. و بعد از خداحافظی هر کس به طرف راهی روانه شد....

ادامه دارد....

........................

پ.ن1: دیشب نوشتمش و تنظیمش کردم یه ساعت دیگه ارسال بشه اما نمیدونم چرا ذخیره نشده بود و الان دوباره نوشتم.

جوانک عاشق

ببین پسرم تو دیگه بزرگ شدی فکر میکنم دیگه لازم ازدواج کنی. خب من تا اونجایی که بتونم کمکت میکنم. درسته هنوز بیکار هستی اما خدا بزرگه زمان من هم وقتی ازدواج کردم بیکار بودم ولی بعد از ازدواج خدا رو شکر کار گیرم اومد. زندگی و رفاه پیدا کردم.

بله پدر شما درست میگین ولی زمان شما با ما فرق میکنه. زمان شما تورم نبود. زمان شما مثه ما بیکار نبود. جمعیت زیاد نبود. تحریم نبود. الان من جوون امید به کار ندارم. این بدترین اتفاق ممکنه هست. الان زندگی دو نفر با یه میلیون تومن در ماه سپری نمیشه.

درسته پسرم تو انتخاب کن و بگو چه کسی رو میخوای و من میرم صحبت های اولیه رو میکنم.

جوان به فکر فرو رفت. یاد زمان دانشگاهش افتاد زمانی که با آن دختر آشنا شد...

ادامه دارد...

....................................

پ.ن1: سارا گیر داد طولانی ننویس منم گفتم باشه.

پ.ن2: پرستو گفت بزار امتحانم رو بدم بیاد بیام بخونم یعنی دو روز دیگه اونم دلیل کم نوشتن داستان بود.

پ.ن3: این داستان کاملاً زاییده تخیلات خودمه و احتمالاً فردا و پس فردا بنویسم ادامه اش رو تموم کنم.

پ.ن4: میدونستم زودتر می رفتم تهران تا پام رو گذاشتم تهران بارندگی گرفت و هوا صاف و عالی شد. مادر همیشه از کودکی میگفت مرد بارانی هستی من فکر میکردم مال جیش تو رختخوابه  اما الان فهمیدم نه قضیه چیز دیگه اییه اخه تا اومدم اهواز اونجا هم باروون گرفت.

پ.ن5: فکر نمیکردم اینقدر براتون مهم باشم مرسی تو این یه هفته همه سر میزدین.

پروردگارا من بنده توام


ای افریدگار گردون.این منم بنده کوچک تو. منم که در مقابل قبله گه تو ایستاده و با تو نجوا میکنم. تویی تنها یار تنهایان.به بزرگیت سوگند که این بنده گنه کار تو رو به تو اورده.جز تو کیست که دست یاری به سمتش دراز نمایم.خداوندا رحمتت را بر ماگگسترده نما تا در این زمانه بی یار و یاور نباشیم. راه راست را به ما نشان ده تا به کج راهه نرویم. خدایا نظری کن.

ویژه نامه عید

ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد/ دل رمیده ما را انیس و مونس شد

نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت/ بغمزه مسئله آموز صد مدرس شد

عیدتون مبارک.

........................

قبل از اعلام جا داره از دو دوست تشکر کنم. 

اول از زهرای عزیز که هماهنگی به عمل آورد تا من با اساتید و دانشجوهای ارشد رشته خودم ارتباطی برقرار کنم و به جمع بندی برسم که از کجا شروع کنم.

دوم از نل عزیز بخاطر اینکه به زحمت افتاد برای ارسال چند کتابی که لازم داشتم. 

از بقیه دوستای به خاطر دعای خیر و پیشنهاداتشون نیز متشکرم.

..........................................

در مورد کارهای پیشنهاد شده به این نتیجه رسیدم که همه رو کاملاً رد کنم و به همون تصمیم هجرت اولی فکر کنم (اگه سارا نیاد و بگه میخوای بری واسه.... :دی)

البته نا گفته نمونه که اون کلاس شنا برقرار هست. و در کتارش فعلا برای نظام و کنکور داریم میخونیم. کمی از ساعات کاری کم کردیم که برسیم کمی هم درس بخونیم. (گرچه چشم اب نمیخوره )

.....................................

یه چند تا مطلب هست دوست دارم بنویسم. البته به گونه ای هستند که باید در طول دو روز بنویسمشون. احتمالا که فردا  و پس فردا براشون وقت بذارم.

هفته دیگه نیستم دارم می رم به تهران ، دارم میرم به تهران (با ریتم بخونین ) برای یک کار اداری که مجبورم شنبه و یک شنبه اونجا باشم اگر که زود تموم شه برمیگردم ولی اگر طول کشید تا اخر هفته نیستم. امیدوارم که زودتر تموم شه برگردم. چون یک ثانیه هم برام یک ثانیه هست. (سارا بازهم میگم کار اداریه باور کن )

...................................

سال 85 با یکی آشنا شدم (پسر بود) توی یکی از سایت ها و بعد هم وبلاگ ها بعد از ماجرای 88 دیگه غیبش زد و به هیچ طریقی ارتباطی باهاش نداشتم دیگه نمیدونستم کجاست.

یک سالی هست توی گروهی از تلگرام با دوستانی هستیم که در جایی با هم اشنا شدیم. چند روز پیش مدیر گروه یکی از همکارانش رو به گروه دعوت کرد. و اون کسی نبود جز همون پسره. جفتمون شاخ در آوردیم که چطوری دوباره هم رو پیدا کردیم. خواستم بگم دنیا کوچیکه کوه به کوه نمیرسه اما ادم به ادم میرسه. (دو نفر از دوستان وبلاگی که الان اینجا لینکشون هست اگه اسم پسره رو بگم میدونن که کی رو دارم میگم)

--------------------

پ.ن1: اونی که رمزتو چیستان گذاشتی میخوای بگی خیلی بلدی؟ تلافی میکنم 

پ.ن2: عزیزی میگفت رفتنی ها رو باید رفت/ خوردنی ها رو باید خورد و پوشیدنی ها رو باید پوشید. اما به نظر من به فکر بقیه توی این زمستون باشیم. خوردنی ها رو باید تقسیم کرد. پوشیدنی ها رو باید تقسیم کرد. این دو تا رو فراموش نکنید.

خدا هم با من شوخی میکنه

بابت نظرات مطلب قبلی ممنون اما گویا هیچکسی به اون قسمت درخواست کتاب ها توجهی نکرد 

بگذریم از دوستانی که باهاشون حرف زدم و قراه توی این راه کمک کنن کمال تشکر رو دارم.

خب نمیدونم چطوری بگم ولی اینجوری شروع میکنم. دیگه خدا هم شوخی میکنه. قبلاً گفته بودم کارم یه روز هست ده روز نیست. به همین دلیل تصمیم هجرت گرفتیم. از طرفی تصمیم گرفتیم آزمون نظام مهندسی رو بخونیم و بدیم. بعدش گفتیم ما واسه نظام مهندسی که داریم میخونیم بیا و این بار واسه کنکور هم بخون هیچی دیگه یکی دو روزی هست کتاب های درسی گذشته رو باز کردم تا کتاب های اصلی برسه دستم اینا رو یه نگاهی بندازم و مرور کنم. از طرفی دیگه وقت آزادم که زیاد بود پر میشه چون کار یکی بود یکی نبوده. حالا خدا زود و شانس رو ببیند. دو تا پیشنهاد کاری بهم شده. که میتونم هر دو تا رو برعهده بگیرم. از طرفی ازم دعوت به همکاری شده برای شرکت در یک گروه فرهنگی که اینو جواب رد دادم ( خدایی دلم میخواست از این کار ها ولی خب الان خودم مهم ترم) از همه خده دار تر دوتا آموزشگاه آزاد هم بهم پیشنهاد تدریس دادن که هفته ای دو روز به مدت 3 ساعت تدریس کنم و از تجربیاتم در زمینه درسی ام بگم ( چون دستم تو کار رشته خودم هست دنبال یک نفر که تجربه داشته باشه میگشتن) این آخری خدایی خنده دار بود. فکر کنید من و تدریس . اینا همه یه طرف دو تا بچه کوچیک 4، 5 ساله به همراه پدراشون هم هستند که از اول دی ماه دوره آموزش شناشون رو به عهده گرفتم ( گفته بودم که مربی شنا هستم آره؟)

حالا میخوام بگم خدایا میخوای بزاری درس بخونیم یا نه؟ نکنه اصلاً نمیخوای بزاری ما هجرت کنیم؟ به خدا من تا آخر سال شاید همینجا باشم ها. شوخی نکن قربونت بشم. بعضی وقت ها خنده ام میگیره نعوذ باالله سرکارم گذاشتی. من خودمو سپردم به خودت. هر کاری که به صلاح هست انجام بده


.....................................

پ.ن1: خیلی دوست داشتم در مورد مردم نیجریه حرف بزنم که چرا پاریس رو تو بوق کرنا کردین اما نیجریه ساکت موند ولی هر بار یه مطلب دیگه رو می نوشتم.

پ.ن2: باز هم معذرت میخوام از همه دوستانی که سر میزنن و من بهشون سری نمیزنم به بزرگواری خودتون ببخشید.

پ.ن3: خیلی حس خوبیه که کامپیوتر رو ارتقا بدی و بیای بشینی پاش و باهاش کار کنی. (من فقط با PC خونه مطلب میزارم)

خدایا این شادی رو از ما نگیر

خب اول اینکه شاید مطللب این سری طولانی باشه. چون چند تا چیز رو دوست دارم با هم بگم.

ما خونواده ای داریم بسی شاد و شنگول یعنی میدونید با آزار ابراز محبت میکنیم نا گفته نمونه که توی مشکلات مثه کوه پشت همیم.

من تقریباً چند سالی هست که کارشناسی رو تموم کردم و چند باری واسه ارشد امتحان دادم اما خب راستش نخوندم (قبلاً گفته بودم)

مکالمه من و خواهرم:

خواهرم: علی کنکور ثبت نام نمیکنی؟

من: کنکور چی؟

خواهرم: ارشد. امروز اخرین روزه تازه تمدید هم شده.

من: الان باید بگی؟

خواهرم: خب دیگه دلم سوخت گفتم خودت باید حواست باشه.

منم شیر و خط انداختم که اگه شیر بیوفته ثبت نام کنم از شانس شیر افتاد و ثبت نام کردم. الان یعنی پشت کنکورم. تازه نمیدونم اصلاً از کجا شروع کنم. چی بخونم. چیکار کنم و کلا فقط ثبت نام نمودیم.

همه از احوالات پدر با خبر هستند که. 

پدر و مادر گرامی بعد از نماز صبح نمیخوابند و میرن پیاده روی  (اینو داشته باشید)

ایران خودرو زنگ زده میگه آقا امسال حال کردیم بهتون بسته زمستانه بدیم. حالا بسته شامل چهار تا شمع و دو تا آب رادیاتور و دو تا ضد یخ هستش.

بابای بنده گیر داده علی ماشین رو ببر برو بسته رو تحویل بگیر.

بهش میگم بابا بیخیال میبینی من که سر کارم نمیرسم. شما بازنشسته شدین تازه ماشین خودتونه خودتون برید دیگه ( ناگفته نماند ایران خودرو تا خونه ما ده دقیقه پیاده روی هست)

با منت میگه باشه.

دوباره فرداش میاد و میگه علی ماشین رو نبردی.

و باز هم میگم : ا بابا من که قرار نبود ماشین رو ببرم.

و روز سوم هم به همین منوال گذشت منم که درس نگرفتم از قضیه موبایل برگشتم گفتم بابا جون اصلاً قیمت اینا چقدر میشه کلاً

برگشته میگه 50 هزار تومن.

منم گفتم پنجاه تومنو بدم بیخیال میشی؟

میگه آره بده. همین حالا بده. نامردم اگه دیگه حرف زدم.

پنجاه تومن رو دادم و پاشد رفت ایران خودرو خودش وسایل رو گرفت بصورت مجانی.

فردا صبحش بیدار شدیم میبینم صبحونه خبری نیست. به مادر میگم مامان صبحونه نیست؟ میخوام برم سرکار ها. میگه ما خوردیم. بابات امروز بعد پیاده روی منو برد کله پاچه زدیم دو نفری.

اِ مامان پس ما چی؟

میخواستید بیدار شید بیاین پیاده روی.

و اینجا بود که فهمیدم پنجاه تومن رفته واسه کله پاچه

حالا باز بابا ظهر موقع ناهار گیر داده (با خنده های شیطانی) میگه علی شب یلدا هستش ها برو خرید کن.

منم میگم بابا جون نمیرسم سرکارم. میگه خب باشه پول بده برم خودم.

میگم نمیخواد خودم میرم.

عصرش سریع میام دوش میگیرم لباس می پوشم میگم خب پول بدین برم واسه شب یلداتون چیز میز بخرم. بابام با خنده میگه اگه قراره پول بدم که خودم میرفتم.

هیچی دیگه ما رفتیم واسه شب یلدا هم خرید کردیم.

..................................

پ.ن1: واسه آزمون نظام مهندسی هم ثبت نام کردم امتحانش آخر بهمن هست. اصلاً جزوه ای ندارم که بخوام بخونم. اصلاً نمیدونم جزوه اش رو از کجا باس گیر بیارم. واسم دعا کنید این یکی رو قبول شم (اگر کسی اطلاعاتی داره یا جزوه دریغ نکنه لطفاً)

پ.ن2: دارم هجرت میکنم. به چند دلیل: اول اینکه امکانات اینجا محدود هست. من کتاب دوست دارم ولی برای تهیه اش باید از این شهر به اون شهر برم. اینجا چیزی پیدا نمیشه. من امکانات و رفاه دوست دارم ولی اینجا نیز نیست. میگن در جایی که رفاه نیست قرار نه فرار باید کرد. البته فقط از این شهر میرم از این کشور فعلا نمیرم (پولشو ندارم )

پ.ن3: اینکه کجا میرم بعد ها اعلام میکنم.

پ.ن4: اینا اون تصمیماتی بود که گرفته شده و کارهایی بود که باید انجام میدادم و بدم چون دیگه میخوام دنبال علایقم برم.