پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی
پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی

بودن یا نبودن

بودن با تو و نبودن با تو هر دوتاش بهونه هست الان میگی نرو رفتن سخته ولی چند وقت که بگزره تو می مونی و یه مشت خاطره که کمرنگ میشه زندگی همینه نمونه بارزش همین مرده های عزیز و دوست داشتنیه تو چند وقت می ری سر خاکشون؟ یه ماه؟ دوماه؟ یه سال؟ ده سال؟ اخرش چی کمرنگ و کمرنگ تر میشه رفتنت این نشونه اینه که تو چه بخوایی چه نخوایی تغییر می کنی. سکون ماله ما ادما نیست. تو خودتو به جریان زندگی بسپاری حرکت کردی با جریان زندگی مقابله کنی باز هم حرکت میکنی و جلو میری اینکه تو چطوری حرکت کنی مهممه اینا رو میگم که زودتر به خودت بیای. الان هم به خاطر دوست داشتنه که می گم برو و تغییر کن...! بزرگ شو..... 


............................

پ.ن1: نمیدونم یه جور حس خاصی بود که این رو باید می نوشتم.

پ.ن2: این اتفاق مال یه زمانی هست که من زیر 20 سالم بود و الان یادم اومد.

پ.ن3: مخاطبش رو یادمه و آخرین بار خبرش استرالیا بود حدود 5 سال پیش. امیدوارم بزرگ بشه.

یک روز خیلی بد

من اصولاً اینجا اتفاقات روزمره نمی نویسم. اما این یکی منو تو شوک گذاشته.

دیروز اون خونه ای که توش ماجرای ابتذال رو تعریف کردم خونه به این صورت بود که طبقه همکف پدر خانواده زندگی می کرد و طبقه بالا دو واحد ساخته شده بود که دو تا پسرای بزرگ خانواده همان پدر متاهل شده بودند و هرکدام در یکی از واحد های بالا زندگی میکردند.

کار ما دیروز به صورت کامل تمام شد و از خونه خارج شدیم. اینم بگم که طرف حساب ما پسر اول خونواده بود. دیروز لحظه ورود پسر دوم خونواده دم در نشسته بود و وقتی وارد شدیم یه کمی خوش و بش کردیم و با هم شوخی کردیم و گفتیم و خندیدیم. شاید یه ساعت هم بیشتر با این پسر دوم خونواده ما نبودیم.

امروز من از صبح ساعت 6 بیدارم و توی طول روز خیلی خوابم می اومد ولی چون سر کار بودم نمی شد بخوابم و به این امید که شب میام زود می خوابم روز رو سپری کردم ولی اتفاق امروز منو هنوز بیدار نگه داشته.

 پسر اول خونواده امروز دوباره زنگ زد و گفت توی خونه یه مشکل کوچیک پیش اومده اگه ممکنه بیایید رفع کنید. ما هم بعد از ظهر بعد از فارغ شدن از کارهای دیگه رفتیم و مشکل رو شروع به برطرف کردن کردیم.دیگه یه جورایی با پسر بزرگ خونواده رفیق شده بودیم و حرف میزدیم. پسر اول یه پسر بچه 1 ساله داشت و پسر دوم  یه دختر اول دبستانی و یک پسر خیلی کوچک داشت که تازه شروع به راه رفتن کرده بود.

آخر های کارمون بود که به پسر اول خونواده زنگ زدند که داداشت تصادف کرده ( داداشش همون پسر دوم که راننده شرکت بوده گویا). هیچی ما رو گذاشت تو خونه و خودش رفت. خانم پسر بزرگه پیش ما بود و هی زنگ می زد که چی شد. تا اینکه بهش گفتند پسر دوم فوت کرده، همون لحظه زن پسر دوم اومد و گفت چه خبره و چی شده و دیگه خودتون تا آخر بدونید چی شد.

پسر دوم همونی بود که ما روز قبلش دم در دیده بودیمش و کمی با هم خندیدیدم. کی فکرشو میکرد فردا قراره بمیره.

هیچی با این وضع ما وسایلمون رو جمع کردیم و از خونه خارج شدیم. بدترین صحنه ممکنه جلوی چشمم افتاد و هربار پلک می زنم اون صحنه رو می بینم. 

دختر پسر دوم برادر کوچیکش رو گرفته بود و فقط گریه میکرد. بچه هایی که از مرگ هیچی نمی دونستند. فرزندانی که الان و توی این سن یتیم شده بودند.

هر بار پلک میزنم اون دختر بچه میاد جلوی چشمم.

خدایا. راضی ام به رضات. خدایا شکرت. حکمتت رو شکر.

........................

پ.ن1: اصلاً تصمیم نداشتم امروز چیزی بنویسم.

پ.ن2: نمیخواستم این مطلب رو بنویسم. اما اینقدر داغونم که نمی دونم چیکار کنم. فقط باید می نوشتم. دلم داره میترکه

پ.ن3: خدایا آخر و عاقبت همه آدما رو ختم بخیر کن. 

ابتذال

امروز از اون روا هستش که مثه سگ پاچه میگیرم. همیشه یه اتفاقاتی پیش میاد. اما این یکی رو با اینکه خیلی هم دیده بودم منو به فکر فرو برد.

شاید این سری پستم خیلی توش حرف های رکیک باشه. پس اگر فکر میکنید مناسب سنتون نیست همین الان اینجا رو ببنید.

 امروز جایی کار میکردیم که چند نفر دیگه هم مشغول به کار بودند. البته کار اونا چیز دیگه ای بود. هیچی یکم خوش و بش و این چیزا با هم آشنا شدیم و شروع به صحبت شد تا اینکه بحث به اینجا کشید که طرف گفت...

علی آقا من یه روزی جلوی درمانگاه پارک کردم رفتم تو یه آمپول بزنم. آقا ما رفتیم تو و وقتی برگشتیم، یه داف خیلی خوب با ماشین اومد کنار ماشین ما پارک کرد. من گفتم باید مخ اینو بزنم. هیچی رفت تو منم شماره نوشتم گذاشتم رو شیشه جلو و حرکت کردم رفتم اونور تر پارک کردم. اومد بیرون و سوار ماشین شد. کاغذو دید و برداشت یه نگاهی به اطراف کرد و رفت. زد و فرداش یکی به ما زنگ زد. گفتم الو.. و خلاصه سرتو درد نیارم. همون دیروزی بود که شماره داده بودم بهش. ما باهاش دوست شدیم و بعد یه مدت گفتم یا باید س.ک.س کنیم یا دیگه قطع رابطه میکنم. سرتو در نیارم آخر سر مجبورش کردم و قبول کرد. منم یک ماهی هر هفته یه روزش خونه طرف بودم و تا دلم خواست حال کردم. آخرش شوهرش داشت مشکوک میشد و منم دیگه مجبور شدم بیخیال بشم. آخ الان این رو گفتم باز دلم هوسشو کرد.

تا اینجا رو داشته باشید بعد از گذشت یکی دو ساعت دیگه یه نیروی دیگه ای از جای وارد شد برای یه کار دیگه که نه من می شناختم و نه اون. اومد و بازم با این یکی یکم خوش و بش کردیم و حرف شد و بحث به اینجا رسید که نفر سوم گفت:

من توی زندگی خیلی سختی کشیدم. الان واسه اینکه زندگیم سرپا بمونه واسه اینکه زن  و بچه ام با من بتونن زندگی کنن و خوشحال باشن حاضرم هر کاری بکنم.

این عزیز هم کلی از سختی ها و عشق و علاقه اش به خونواده گفت.

حالا میخوام مسئله رو باز کنم میخوام بگم که این دو تا ماجرا ربطشون به هم چیه. اینجا ماجرا مربوط میشه به هم

نفر اول با زن نفر دوم دوست بوده... و نفر اول فهمیده بود و این رو به من گفت. نفر دوم با کلی امید و آرزو زندگی داره میکنه. واسه یه لقمه نون حلال.

آخه مرتیکه بی غیرت خوشت میاد یکی بیاد با زن خودت هم این کار رو بکنه؟ اخه دیوث ناموس مردم ناموس نیست ناموس تو ناموسه؟

و زنی که شوهر میکنی اونقدر معرفت نداری پای شوهرت بمونی؟ خب می خوای بری سراغ ج.ن.د.ه بازی طلاقتو بگیر. چرا شوهرتو بی آبرو میکنی؟

---------------------------------

بیایید اونقدر شرف داشته باشیم که با زن شوهر دار رابطه ای برقرار نکنیم.

بیایید اونقدر شرف داشته باشیم که وقتی شوهر کردیم با مردی رابطه ای برقرار نکنیم.

بیایید اینگونه ابتذال نداشته باشیم ( بحثم سر همین مدل بالایی هست که گفتم. این رو میگم چون فردا روز هزار نفر میان دلیل و برهان میارن)

.................

پ.ن1: خیلی بیشتر دوست داشتم فحش بدم اما خب نمیشه.

پ.ن2: دوستی میگفت متاهلی یعنی تعهد داشتن. وقتی متعهد شدید. خیانت نکنید.

پ.ن3: دنیا دار مکافاته. به آینده فکر کنید. هر بلایی سر کسی بیارین. چرخ روزگار همان بلا رو سرتون میاره.

پ.ن4: دوستان عزیز هرکسی که جدید اومده به وبلاگم خوش اومده. هرکس هم از قدیم بوده دمش گرم. نظراتتون باعث دلگرمی هست. من معذرت میخوام اگه سر نمیزنم. حجم وبلاگ ها زیاد شده دوستانم زیادتر خدا رو شکر. دیر به دیر میام صبور باشید به همتون سر میزنم.

خاطره ایی از مدرسه

قبل از اینکه ماجرای اصلی رو براتون تعریف کنم باز هم مثل همیشه باید یه سری اطلاعات رو بهتون بدم.

بنده به همراه خانواده مسافرت رفته بودیم و اول مهرماه به شهر تشریف فرمایی کردیم. سال اول دبیرستانم بود و هنوز جایی ثبت نام نکرده بودم. هرجا پا می ذاشتم میگفتن نه. آخر سر با یه آشنا بازی که البته چون بحث پول در میون بود مدرسه غیر انتفاعی (الان نمیدونم اسمشون چی شده و چند تا هست اما زمان ما یه مدرسه پولی در کل شهر موجود بود که بهش می گفتم غیرانتفاعی) راضی شدن ما رو ثبت نام کنن. بالاخره ما راهی اون مدرسه شدیم. هیچکس رو نمیشناختم. اینا از همون بچه سوسول هایی بودن که از دوران دبستان مدرسه رو تسخیر کرده و تا آخرش مونده بودند. وارد کلاس که شدم یک نیکمت در ستون وسط، نیکمت آخر قرار داشت. از اونجایی که قدی دراز هم داشتم مجبور بودم به سمت تنها جای خالی پیش برم. معلم اون روز ریاضی بود. وارد شد و شروع کرد از اول یکی یکی پرسید که از کدوم مدرسه اومدین و معدلتون چنده. من پیش خودم می گفتم ای به خشکی شانس الان می رسه به ما ضایع می شیم. ای بابا آخه من چطوری بگم از بدترین مدرسه ممکنه توی شهر اومدم. اینجوری همه فکر می کنن من قاچاقچی و خلافکار هستم و هر اتفاقی پای من نوشته می شه. غافل از اینکه گوش بدم که اینا چی میگن. توی این افکار بودم که ییهو شنیدم اسمم رو صدا می زنه. بلند شدم و خودم رو معرفی کردم.

معلم: از کدوم مدرسه هستی پسرم؟

از مدرسه شهید حیدری. ( این جمله رو که گفتم تمام سرها با صدا سمت من برگشت. هنوز صدای سرها تو گوشمه )

معلم: معدل؟ ( کمی با تمسخر این رو پرسید)

19.50 هستم آقا

معلم: ببینید. یاد بگیرید اینم یک نمونه که توی بدترین شرایط میشه درس خوند.

من هاج و واج نگاه می کردم قضیه چیه وقتی نشستم بغل دستیم گفت

دمت گرم عالی بود بالاترین نمره کلاس بودی تا اینجا.....

خلاصه سرتون رو درد نیارم به این دلیل یه معروفیت و محبوبیتی در مدرسه پیدا کرده بودم و همه من رو میشناختن. از طرفی توی یه مدرسه خلافکار بودن در زمان قدیم کلی کلک و حیله بهم یاد داده بود که چطوری میشه بقیه رو اذیت کنم.

خب حالا می ریم سر اصل مطلب

آقا ما یه معلمی داشتیم از اونایی که جا نماز آب میکشه؛ معلم دینی. خیلی هم با ما لج بود. یه جوری شده بود شب ها کابوس این رو میدیدم. دیگه زده بودم به سیم آخر گفتم یه بلایی باید سرش بیارم. ( سال های هنرستان رو که تعریف کنم می فهمید این کاری که قراره بکنم چقدر بچگانه بود )

یک روز زنگ تفریح موندم کلاس کسی هم جرات نمی کرد بگه بیا برو بیرون به همون دلایل بالا. هیچی ما چهارتا پونز کار گذاشتیم توی صندلی منتظر که اقای معلم بیاد بشینه و با خیال راحت رفتیم بیرون از کلاس. زنگ خورد. یکمی دلهره داشتم ولی به سمت کلاس راهی شدم وقتی برگشتم معلم نیومده بود و داشتم وارد کلاس میشدم که چشمتون روز بد نبینه دیدم یکی از بچه ها داره میره سمت صندلی معلم. پریدم سمتش و با داد گفتم نشیییین. ولی دیر بود اون نشست. نشستش همانا و پونز رفتن توی پشت طرف همان. بچه مردم شروع به جیغ و داد و گریه کردن کرد. از شانس بدم معلم هم رسید و دید بچه داره گریه میکنه برگشت و گفت چکارش کردی؟؟

گفتم : آقا رو پونز نشسته و دوخته شده به صندلی نمیتونه بلند شه. 

چی؟ پونز.... و به سرعت به سمت بچه مردم رفت و به زور از روی صندلی بلندش کرد و از شانس بد پونز تو پشت بچه مردم شکست. معلم ما هم نشست پشت بچه و هرکاری کرد سوزن رو در بیاره نتونست. برگشت رو به کلاس کرد و گفت همه بیرون و جز چند نفر من جمله من ( تقریباً سه نفر بودیم ). برگشت به پسره گفت شلوارتو دربیار اون بد بختم حرفشو گوش کرد. من ابله هم اون لحظه پوزخندی زدم که گویا معلم فهمید کار من هستش. معلم دوباره به پشت بچه خیز برداشت  و شروع به ور رفتن با اون کرد بالاخره بعد از چند لحظه موفق و خوشحال رو به ما گفت درش اوردم. سوزن رو در آوردم. برین دفتر پنبه بیارین. با سرعت رفتم سمت دفتر و رو به ناظم گفتم: پنبه... پنبه .... پنبه می خوام 

ناظم بلند شد و گفت پنبه برا چی میخوای. منم پنبه رو گرفتم و گفتم ک..و..ن بچه مردم خون اومده.

ناظم : چی؟ وایسا ببینم چی شده ها ؟

ولی دیر بود چون من به کلاسمون رسیده بودم و دیگه جلوی چشم ناظم نبودم اونم اومد سمت کلاس ما و از ماجرا پی برد. از اون روز سه روز اخراج بودم ولی خب این خوبی رو داشت که از اون روز به بعد معلم مذکور با من خوب شد و رفتاری شایسته انجام می داد. اینو نفهمیدم ترسیده بود بلایی سرش بیاد یا واقعاً خوشش اومده بود از این کار.

---------------------

پ.ن1: وبلاگ شده خاطرات من در گذشته 

پ.ن2: اینو خیلی وقته تو چرکنویس گذاشته بودم اما تصمیم گرفتم انتشارش بدم.

پ.ن3: خاطره خنده داری نبود فقط باید اونجا می بودید و از نزدیک لمسش می کردین  ( خاطره رو میگم)

پ.ن3: ای همکلاسی عزیز که اون بلا سرت اومد اونم ناخواسته منو ببخش. من بی تقصیرم. تقصیر خودت بود کی گفت بری بشینی روی اون صندلی به اون نرمی.

پ.ن4: قبلاً گفته بودم که یک عزیزی دوست دارم اینجا رو بخونه ولی خب بهش نمیشد ادرس بدم. الان آدرس دادم. خوشحالم که اینجا رو می خونی

مکالمه دو دوست

سلام علی خوبی؟

مرسی داداشم من خوبم. تو چطوری؟

من خوبم ولی شکستم. یه شکست بد.

ا چرا داوشم؟

چون می بینم هرکاری می کنی مردم وجدانشون بیدار نمیشه. چون هی عقلت میگه خوبی کن و خوبی می کنی ولی مردم یه نیزه می گیرن فرو میکنن تو من.

میدونم. تقصیر منه. تقصیر منه که تو داری اذیت میشی. تو داری زجر میکشی. من خیلی سعی میکنم تو رو پاک و روشن بزارم. اما بهت حق می دم این کار باعث میشه تو هرچی بیشتر میشه تکه تکه بشی. تو بیشتر خورد بشی.

اشکال نداره من اینجوری بشم علی جون. من نگران تو هستم. می ترسم یه روزی به خاطر خوبی هایی که می کنی و جوابشون رو نمیگیری خسته بشی. می ترسم که شروع کنی به بد شدن.

نه عزیز من بهت قول می دم که هیچوقت اینجوری نشم. سر شرافتم قسم.

حالا که اینجوری میگی پس منم قول میدم اعتراضی نکنم. حتی اگه نابود بشم.

(به قلب دیگران احترام بگذارید شاید روزی قلبتان گله مند شد) 


..................................

پ.ن1: امروز خدا کمک کرد تو ارتفاع بیست متری اتفاق خاصی نیوفتاد. خدایا شکرت.

پ.ن2: عزیزان مرسی بابت رمز های وبلاگ و مطالبتون که بهم می دین. من این همه لطف یه جا ندیدم  اما اگر ممکنه اونجا نوشته تماس با ما اونجا رو بزنید و رمز ها رو بدین و توی عنوانش هم بنویسید رمز. لطفاً

پ.ن3: بعضی حرفا رو نمیشه گفت سکوت می نمایم. از خیلی ها ناراحتم. یکی دو تاشون به اینجا هم سر میزنند. حالا فردا هی کامنت نذارین منظورت منم ها که نمیگم کیا هستند. ولی میگن فحش رو بنداز رو هوا صاحبش پیداش میکنه 

پ.ن4: اون عزیزی که قرار بود من واسش یه چیزی پیدا کنم و پیدا نکردم و قرار شد براش درست کنم و گفت نمی خوام. ببینم کارت به کجا رسید؟

پ.ن5: دوست دارم یه چند تا فحش درست و حسابی بدم ولی اسلام دست و پام رو بسته. از اونی که راحته و رمز گذاشته یه پست فحش دار از طرف من بزار. میدونه که کی رو میگم 

پ.ن6: همش رمزی حرف زدم ببخشید

خوراکی

سلام

از اونجایی که دیدم بحث خوراکی ها رو باز کردم فکر کردم که بهتره داستان خیارشور هم تعریف کنم. قبلاً یه سری اطلاعات کوتاه می دم که آمادگی خیارشور رو داشته باشین. 

خانواده ما جزو خانواده های پرجمعیت حساب میشه. اینکه چه تعدادیم، چند تا خواهر و چند تا برادریم هم بماند. توی بچگی حدوداً هشت، نه ساله بودیم که خونواده به اتفاق یه سری از خواهر برادرا می رن مسافرت. اینکه کجا رفتند یادم نمیاد. تو خونه ماهایی که مدرسه ایی و کوچیک بودیم موندیم. من بودم و داداش کوچیکم و دو تا خواهر بزرگترم. از طرفی خانواده به گونه ای بود که اگر چیزی رو می خواستی برداری باید یا بزرگتر نمی خواست یا کوچکتر پس زده بود. حالا حساب کنید من تقریباً وسطی بودم. از قضا اون شب یه دونه، فقط یه دونه از اون خیار شورها مونده بود تو یخچال. ( همه رو روز قبلش واسه الویه درست کرده بودند. این یکی هم نمیدونم چطور مونده بود). برای خوردن این یکی باید خواهران بزرگتر بنده می گفتن نمیخوایم. بعد برادر کوچک تر بنده نیز اون رو نمی خواست تا من می تونستم این خیارشور ناقابل رو بخورم. حالا می ریم سر اصل مطلب.

اون شب خواهر عزیز برای شام. در حال آماده کردن بود و کلید یخچال رو بالای یخچال گذاشته بود که دست ما بهش نرسه ( زمان ما یخچال ها قفل داشتند). من می دونستم که حالا حالا ها شام خبری نیست و باید یه فکری کرد تا دو ساعت دیگه. به فکرم رسید که مخفیانه اون خیارشور عزیز رو بزنم لای لواش و به این بدن یه حال اساسی بدم تا شام. هیچکس نباید بفهمه چون خواهر های بزرگتر نمی ذارن من بخورم و برادر کوچکتر هم عمراً بگه من نمی خوام. بعد هم همه یادشون میره خیارشوری بوده. سرتون رو درد نیارم. یه آمار گرفتم. خواهر بزرگه تو حیاط در حال آشپزی بود ( ما یه گاز داشتیم تو حیاط که وقتی  قرار بود چیزی سرخ کنیم می رفتیم اونجا که خونه چربی نگیره). خواهر کوچیکه هم داشت مشق می نوشت و بردار کوچیکه رفته بود حموم. بهترین فرصت برای دزدی یک عدد خیارشور ناقابل مهیا شده بود. یخچال کنار در بود و من مثل همه شما که زمان قدیم از چهار چوب در می رفتید بالا رفتم بالا و کلید رو از بالای یخچال دزدیدم. سریع از بالا یه پرش کردم و به سمت در یخچال رفتم ، اون رو باز کردم و به هر بدبختی بود خیار شور رو پیدا کردم و پیچوندم لای نون و رفتم تو کوچه اون رو خوردم ( خونه ما دو درب داشت یکی رو به یک کوچه که باید از حیاط رد میشدی و یه درب پشتی که رو به یکی از کوچه های دیگه، مثه خارجیا ). جاتون خالی خیلی خوشمزه بود. اصلاً نیرویی گرفته بودم که میتونستم تا دو روز هم چیزی نخورم. هیچی دیگه اومدیم تو و باز هم چک کردیم دیدیم اوضاع رو به راهه. همه چیز رو مرتب کردیم به گونه ای که هیچ اتفاقی نیوفتاده.

وقت شام شد و خواهر بزرگه رفت در یخچال رو باز کرد و همون لحظه داد زد گفت خیار شور کو؟ (تصور کنید من با کلی بدبختی پیداش کردم. پشت دوتا سبد ، زیر یه قابلمه بود و خواهر ما با یه نگاه فهمید نیست ). اومد هر سه ما رو به خط کرد گفت. خیار شور کو؟ یه دونه اون تو بود الان نیست. منم گفتم بدبخت شدم مادر بفهمه بدون اجازه رفتیم سر یخچال سرمون رو می بره. بهش گفتم کلید که بالاست ما از کجا بدونیم. گفت دهاناتون رو باز کنید. لای تمام دندون ها رو چک کرد و آخرش گفت یه ها تو صورتم بکنید ببینم ( آخه مگه خیارشور بو داره خواهر من؟) هیچی ما ها کردیم و گفت نه بوی خیارشور هم نمیدین. حتماً بابا اینا خوردن قبل رفتن. شب شد بابا اینا اومدن ماجرا رو بهشون گفت همه گفتن ما نخوردیم. حالا من اینقدر عادی رفتار کردم که خودم هم باورم شده بود کار من نیست. به این نتیجه رسیدن خونه چیز داره ( همون که نمی خوام اسمشو بیارم). من احمقم باورم شده بود وایی چیز مگه خیارشور میخوره... خلاصه گذشت تا یکم بزرگتر شدیم و هنوز اون مسئله که خیارشور رو کی خورد بعضی وقتها معضل می شد. اون موقع ها دیگه ترس نداشتم. بهشون می گفتم بابا به خدا من خوردم. میگفتن نه دروغه. تو نخوردی میخوای ما باور کنیم خونه چیز نداره. تا اینکه ما از اون خونه بعد ها نقل مکان کردیم و الان هم گاهی پیش میاد قضیه خیار شور چی شد. و باز من میگم من خوردم. و کماکان کسی باور نمی کنه کار منه.

.........................

پ.ن1: امشب هم باز ماجرا پیش اومد. خیار شور رو کی خورد؟ 

پ.ن2: فکر نکنید من همیشه اینجوری بودم ها 

پ.ن3: دوست داشتم مادر گرامی بیاد این رو ببینه بدونه که کلید رو نباید می ذاشت اونجا 

پ.ن4: بیچاره آیندگان بنده اگه قرار باشه وجود داشته باشن نمی تونن چیزی از پدرشون مخفی کنن :دی

نقد

نمیدونم میدونید که من از اون دسته آدما هستم که وقتی کتابی رو بخونم اگر فیلمش رو ساخته باشن، حتما فیلمش رو هم می بینم فقط به این دلیل که تفاوت محسوس رو حس کنم و ببینم فیلمنامه با کتاب اصلی چقدر متفاوته. خب از جمله فیلم ها. مثل ارباب حلقه ها و هری پاتر و گروگ میش  از اون دسته فیلم هایی بودند که سینمایی اکران شدند. اما بحث سر کتاب هایی هست که سریال اونها ساخته شده. مثل امیلی در نیومون، بابا لنگ دراز ( انیمیشن بود) و الان اون چیزی که مد نظرمه سریال نغمه یخ و آتش هست که نام سریال اون به نام بازی تاج و تخت در حال پخش هست ( Game Of Thrones ). این کتاب نوشته جرج.آر.آر مارتین هستش که تا الان تا کتاب چهارم ترجمه شده و فیلمش تا فصل پنجم پخش شده.

این اطلاعات رو دادم که برم سر اصل مطلب. اول به جناب نویسنده پیشنهاد میکنم لطفاً دیگه ننویس  وقتی قراره زحمتت رو اینجوری بسازن. دیگر اینکه بنده الان تصمیم گرفتم که این سریال رو نگاه کنم. ( از روی بیکاری )

به شخصه نظر من اینه وقتی قراره سریالی رو بسازید اونم از روی کتاب چون سریال هست پس میتونید خیلی بیشتر به کتاب شباهتش بدین و خیلی به کتاب نزدیکش کنید.

توی فیلم از یه سری بازیگر استفاده شده که خیلی هاشون به بازیگر شباهتی ندارند. البته فیلم از کیفیت فیلم برداری زیبایی برخورد داره و خیلی خوب تصاویر و جلوه ها ساخته شدند؛ اما شخصیت ها هیچ شباهتی به توصیفات کتاب ندارند. فقط مثلاً کوتوله، کوتوله هست. یا بچه های سر سی موهای بلوند دارند. در صورتی که روی لب های برجسته جافری توی کتاب چند بار صحبت شده در فیلم لبی روی صورت شاه جافری دیده نمیشه. تو فیلم شوالیه گل ها (سِر لوراس) شخصی هم جنس باز نشون داده شده. در فیلم ابهتی در چهره استنیس برتیون دیده نمیشه. در فیلم جان اسنو اونقدر تپل و کوتاه نشون داده شده که من تعجب میکنم چطوری شمشیر به دست می گیره. بانو کتلین به گونه ایی گریم شده که به دختر آشپز شباهت داره تا زن لرد استارک. از همه این ها که بگذریم می رسیم به مهترین اصل که بنده به شخصه این همه وقت و زمان گذاشتم برای خوندن کتاب اول توقع داشتم نصف اون برام سریال پخش بشه نه اینکه به سرعت کتاب رو ببنیم و فیلم به کتاب دوم برسه.

از خوبی های فیلم میتونم این رو اشاره کنم که دیالوگ ها کاملاً به کتاب شباهت دارند. 

در آخر اگر سریال رو ندیدن و میخواین سریال رو تماشا کنید دارای صحنه هایی هست که پیشنهاد میشه در جمع دیده نشه. 

(کسی لینک دانلود فیلم رو هم خواست بگه واسش می فرستم)

......................................

پ.ن1 : حس کردم اینا رو باید بگم تو ذهنم می چرخید.

من و ذرت

سلام خواستم یه چیز دیگه بگم ولی حالا که دیدم درمورد ذرت مکزیکی یه بار حرف زدم بهتره دیگه این ماجرا رو بگم بعد در مورد اون موضوع حرف بزنم.

از وقتی که ذرت مکزیکی تو ایران باب شد و ما فهمیدیم که اون چیه. همیشه آرزو داشتیم یه بار امتحانش کنیم. ولی خب خیلی مسخره هستش یه پسر به تنهایی ذرت مکزیکی بگیره و بچرخه تو شهر و بخوره. به همین دلیل از خریدنش به تنهایی پرهیز نمودیم.

از طرفی دوستان تا میرفتیم بیرون و یکی میگفت بچه ها ذرت مکزیکی همه میگفتن: ایشش. اخخخخ. ول کن. واییی نه نگو حالم بد میشه. دیگه جوری شده بود ما نخورده مثه بقیه میگفتیم نه اسمشو نیار حالم بهم خورد. ( فکر میکردم جزو رسومات خرید ذرت مکزیکی هست ) هیچی دیگه سرتون رو درد نیارم، شده بودیم 26 سال سن و هنوز ذرت مکزیکی نخورده بودیم. .

بالاخره تصمیم گرفتم که من باید این معجون دست انسان رو بخورم و ببینم این چیزی که همه در موردش حرف میزنن چه طعمی داره. با همون دوست عزیز تر از جانم که توی داستان قبلی ذکر خیرش بود مسئله رو بیان کردم. و فکر کرد که من ایستگاهشو گرفتم، دروغش میگم. یا مسخره اش میکنم. کلاً باور نکرد و اینجوری بود که همه فکر می کردندکه من خوردم. توی خونه نیز این مسئله بیان شد و همه باز هم فکر کردند که سرکارشون میزارم. خلاصه دیگه داشت یه موضوع خیلی کوچیک برام یه داسان مضحک بزرگ میشد.

یک سال گذشت و ما شدیم 27 سال و دیگه واقعاً ماجرای من و ذرت رو فراموش کرده بودم. با خونواده مسافرت رفته بودیم که خواهر بنده از کنار آقای ذرت مکزیکی فروش رد میشه و  هوس میکنه و برای کل خونواده می خره. حال ما همه توی جایی که گرفته بودیم جمع بودیم که خواهر وارد شد و گفت بیایید براتون ذرت مکزیکی خریدم. باورم نمیشد یعنی بالاخره این قضیه به سرانجام میرسید؟

با دست های لرزون لیوان ذرت مکزیکی رو گفتم. قاشق رو توش هم زدم و نصف همون قاشق رو پر کرده و  وارد دهان مبارک کردم. خوب جوییدم. از قارچ که زیر دندونم قرچ می کرد خوشم اومد. از خود ذرت زیاد خوشم نیومد. از این گونه ذرت ها که اب توشون می مونه خیلی بدم میاد. اما طعم دهنده هاش منو راضی نگه داشته بود و اینگونه شد که من در سن 27 سالگی ذرت مکزیکی خوردم  

..................

پ.ن1: دوست عزیزی که رمزتو دادی ممنونم. اما منظورم شما نبودی. چون به شما پیام داده بودم. منظورم با اونیه که کل وبلاگ رو رمز گذاشته.

پ.ن2: هنوز بیماری ناشناخته، ناشناخته مونده. قراره یه سری تست ها و یه سری نمونه گیری ها بشه. 


بنگاه

الان که فکرشو میکنم بنده جزو آدمایی بودم که در جنس مخالف شانس نداشتند. 

از اونجایی که سنم بالا رفته بود؛ زمان دانشگاهی تصمیم گرفتم که بله آدم بشم و تشکیل خانواده بدم. بعد از جشن شب یلدا با دوستان و صحبت و دیدن یک دوست و شناختن دختر عموی ایشون که در دانشگاه ما قبول شده و اومده اونجا که درس بخونه، ما تصمیم گرفتیم این رو بگیریم. اگر اشتباه نکنم ساکن کرج بودند. رفتیم جلو و صحبت های اولیه رو مقدمه چینی کردیم و به قول خودمون مخشو زدیم. ناگفته نَمونه که بیشتر برای داشتن آمار طرف این کار رو کردیم. به قول خودمون گفتنی گفتم یه ترم ایشون رو زیر نظر میگیرم. هیچی دیگه ترم تمام شد و تصمیم گرفتم که ترم دیگه با خونواده راهی بشم.

ترم شروع شد و اولای ترم بود. کنار ساحل لم داده بودم که دوتا مرغ عشق عاشق چیلیک چیلیک دست در دست هم اومدن قدم زنان عرض ساحل رو پیمودند. هی می رفتن تو افق محو میشدن و هی برمیگشتن و دوباره توی اینور افق محو میشدن. بعد یه مدت اومدن توی آلاچیق های کنار ساحل نشستند و یه چای قلیون سفارش دادند. ما هم که سر به زیر با دوستان نشسته بودیم و دروغ هایی که توی تعطیلات انجام نداده بودم و برای همه میگفتم که آی من این کار رو کردم و آی اون کار رو کردم. ناگهان در یک چشم به هم زدن مرغ عشق های مذکور روی میز ما پدیدار شدند و گفتند سلام.

برگشتیم نگاهی بهشون انداختیم؛ بله ایشون همان دختر مذکور بودند که در بالا ذکر خیرشون بود. اومده بودند نامزدشون رو معرفی کردند و رفتند. ما هم فقط تبریکی گفتیم.

دومی رو دیگه به زور با عزمی راسخ گفتم اینو سریع بهش میگم قبل از اینکه مرغ از قفس بپره. 

یکی از دوستان تصادف کرده بود و اونجا بستری شد و من این دختره رو اونجا میدیدم یه جورایی تو اکیپ دوستم بودند. خیلی نگاه های مختلف رد و بدل میشد. ولی خب از اون مدلا بود که نمیشد باهاش دوستی نمود و فقط یا ازدواج یا هیچ ( پسرای عزیز میدونن منظورم رو ). هیچی دیگه جوری شده بود که همه فهمیده بودند بابا این با تو میخواد یه صنمی داشته باشه. به اصرار بچه ها باز هم بعد از چندین ماه ما رفتیم جلو. اما این دفعه گفتم این نباس پاش برسه خونه وگرنه همه چیز می پره. باید همین یه ترم من کار خودمو بکنم و اسمشو بیارم تو شناسنامه. یه شب سرد بارونی بانوی مذکور با دوست گرامیشون از کنار ساحل به سمت خونه دانشجویی روانه شدند. من نیز با دوست عزیز تر از جانم به دنبال اونها راهی شدیم که در فرصتی مناسب بکشمش کنار و حرفمو بزنم. سرتون رو درد نیارم چند نفری مزاحم نوامیس مردم شدند و ما سینه چاک جلو رفتیم و با یه سلام گرم و احوالپرسی تصمیم بر این شد که اونها رو تا خونه مذکور راهی کنیم. دوستان هوس ذرت مکزیکی نموده و ما فرصت رو غنیمت شمردیم. چشمکی به دوستمون زدیم و ایشون دوست خانم رو با خودش برد. (من ادم رکی هستم و سریع می رم سر اصل مطلب نمیدونم خوبه یا بد). تا بهش گفتم که میشه باهم اشنا بشیم گفت من یه ماهه نامزد کردم. هیچی دیگه با گفتن این جمله نه ذرت مکزیکی خوردیم و نه ایشون رو تا خونه همراهی نمودیم (گفتم نامزدش بیاد ببرش ). راستش اولش فکر کردم دروغ میگه و بعد فهمیدم نه بابا بیچاره راست گفته. ولی بعد ها باز دوستان میگفتند که با ناراحتی بهت نگاه میکنه و حسرتی تو نگاهش هست. بازم میگم دوستان میگن من که هیچی تو نگاهش ندیدم.

اونجا بود که گفتم من نیمه گمشده ندارم و خودم کامل تشریف دارم .

پاورقی: عنوان مطلب رو گذاشتم بنگاه که اگه خواستید دستی بر سر شما بکشم شاید بختتون باز شه. والا

..................................

پ.ن1: حالم خوبه میتونم مطلب بخونم. اما هنوز اون بیماری ناشناخته، ناشناخته باقی مونده.

پ.ن2: عزیزی که وبلاگت رو رمز گذاشتی من اخه چطوری بیام تو وبلاگت وقتی که رمز ندارم. بدتر اینکه هیچونه دسترسی به شما ندارم که بگم رمزت رو بده. از این تریبون اعلام میکنم خودت مشکل رو حل کن.

پ.ن3: دوستان معذرت که این مدت نبودم.

پ.ن4: وقتی میگن بانوان راننده نمیشن ناراحت نشید.  خانم عزیزی که توی میدون ترمز میکنی و یه مشت ماشین پشت سرت وایمیسه. اونم فقط به این دلیل که به یه خانم دیگه توی پیاده رو سلام کنی و احوالپرسی ( البته بیشتر نشون بدی که پشت فرمونی) نکن عزیزم. برو از میدون بیرون بزن کنار بعد چاق سلامتی کن.

چند داستان کوتاه

اپیزود اول: متاسفم که پرسیدم...

- شب تاریکه عزیزم

زن برگشت و مردی را که او را کنار ماشینش گیر انداخته بود ببیند.

- خب کوچولو کار تو اینجا چیه؟

دست زن روی گلوی مرد کمان نقره ایی رسم کرد. جیغ مرد به خرخر تبدیل شد. زن تیغ جراحی را زمین انداخت ، اتومبیل را روشن و به هیکل متشنج و در هم پیچیده گفت: « من جراح هستم»

--------

اپیزود دوم: راز

- لازم نیست اینقدر خودت رو بگیری ، واتسون.

- متاسفم ، هولمز، فقط فکر میکنم عاقبت مغلوب شده ای. هرگز نمیتوانی راز این جنایت را کشف کنی .

هولمز ایستاد و با دسته پیپش به نشانه تأکید اشاره کرد: متاسفانه اشتباه میکنی. من می دانم چه کسی خانم وورتینگتون را به قتل رسانده.

- فوق العاده است! بدون هیچ شاهدی! بدون هیچ سرنخی ! چه کی این کار را کرده ؟

- من کرده ام واستون.

--------

اپیزود سوم: جسمی در جاده

- پدر ، قراره من هم امشب برای پاکسازی بروم!

- باید جالب باشه ، پسرم

- شایعه است که امشب باید دست کم یک جسد توی جاده پیدا کنیم.

- جسد؟ چه وحشتناک!

- میتوانم اتومبیل را بردارم؟

- ااا.... باشه.

- پدر امشب هوا خیلی خوب است. باید بیرون بروی قدم بزنی!

- ... فکر میکنم این کار را بکنم. بعد می بینمت

- حتماً!

----------

اپیزود چهارم فهم قرآن

شخصی نزد امام صادق (ع) آمد و گفت : در قرآن دو آیه است که من بر طبق آن دو آیه عمل می کنم ولی نتیجه نمیگیرم!

امام (ع) فرمود: آن دو آیه کدام است؟

عرض کرد : اول ( ترجمه « دعا کنید مرا تا اجابت کنم شما را ». ) و دوم ( ترجمه « هر چیزی را در راه خدا انفاق کنید ، خدا حای آن را پر می کند و او بهترین روزی دهندگان است ». ) من دعا میکنم ولی مستجاب نمیشود ، و انفاق می کنم ولی عوضش را نمیبینم.

امام (ع) در مورد آیه اول فرمود: آیا فکر میکنی که خداوند از وعده خود تخلف کند؟ 

عرض کرد: نه 

امام (ع) فرمود: پس علت استجابت نیافتن دعا چیست؟ 

عرض کرد : نمی دانم !

امام (ع) فرمود: ولی من به تو خبر می دهم. کسی مع هدا را در آنچه امر به دعا کرده اطاعت کند و جوانب دعا را رعایت فرماید دعایش اجابت خواهد شد. 

او عرض کرد جوانب و شرایط دعا چیست؟

امام (ع) فرمود: نخست حمد خدا می کنی و نعمت او را یاد آور می شوی. سپس شکر می کنی و بعد بر پیامبر ( ص ) درود می فرستی سپس کناهانت را به خاطر می آوری و اقرار میکنی و از آنها به خداوند پناه می بری و توجه می نمایی 

اما در مورد آیه دوم آیا فکر میکنی خداوند خُلفِ وعده می کند؟ 

عرض کرد : نه 

امام (ع) فرمود: پس چرا جای انفاق پر نمی شود ؟ 

عرض کرد نمی دانم.

امام (ع) فرمود: اگر کسی از شما مال حلالی را بدست آورد و در راه حلال انفاق کند ف هیچ درهمی را انفاق نمیکند مگر اینکه خدا عوضش را به او خواهد داد.


.............................................

پ.ن1: چند تا داستان کوتاه بود که یادم نمیاد نویسنده هاشون چه اشخاصی بودند.

پ.ن2: به چند تا بیماری نادر مبتلا شدم یکیش اینه که حوصله خوندن هیچی رو ندارم. و دیگریش اینه واقعاً بیماری نادری هست که دکترا توش موندن و هی ازمایش میگیرن. خداوند جان احتمالاً میخواد جان ما رو هم بگیره.  

پ.ن3: این رو یادتون باشه بدها نمی میرن