پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی
پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی

دیوانه

وقتی پیراهنم اتفاق عجیبی بود برای عریانی های تنم...

ذهن عریانم را چه کنم؟

تو بگو...

ذهنم را به کدامین لباس بیارایم تا آنچنان که هستم نباشم؟

می خواهم عاقل نباشم!

یک احمق بالفطره میان احمق ها؛

نمی خواهم دردهایی را که تو کشیده ای من هم تجربه کنم

من نمیخواهم عاقل باشم برادر

چرا که...

دیوانه ها خوشبخت ترین مردمانند.


...................


پ.ن : یه جایی یکی اینو واسم گفت نمیدونم چرا یهو یادم اومد و نوشتمش