پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی
پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی

سال 92

سال نو مبارک

مرگ

آن دم که کبوتر از بام خانه گذشت و آه دختر تنهای شب در فضا پیچید من وتو در کنار هم به سایه ی در ختان انبوه شب روی دیوار ها خیره بودیم ناگهان صدای باد سکوت مرگبار را شکست و بعد به چشمانت خیره شدم حلقه ی اشک را در آن دیدم گفتمت: غمت را بگو .گفتی : غم من در چشمان تو نهفتست . گفتم : کی خواهم فهمید که غمت چه بوده ؟ گفتی : آن دم که سیاهی شب سایه گسترده و تو در تنهایی خود خواهی بود . گفتم : هر گز . تا تو هستی من هرگز تنها نخواهم بود. لبخندی زدی و دستانم را گرفتی آن گاه گفتی : در آن شب جز تو کسی با من نیست اما افسوس که من همانند این درختان بی حرکت خواهم بود و حتی فرصت خداحافظی را نخواهم داشت . از حرفهایت خنده ام گرفت . چشمانم رابستم و به خواب رفتم هنگامی که چشمانم را گشودم هنوز شب بود و دستان تو دردست من اما دستانت گرمای همیشگی را نداشت بعد از سکوتی که شب فراهم کرد رازت را فهمیدم اما افسوس که دیگر از آن شب به بعد ندیدمت و تو برای همیشه جسمت را به خاک سپردی اما روحت در من زندست.


پ.ن : اینو یه جایی قبلا نوشته بودم الان پیداش کردم و دوست داشتم بزارم

دلتنگم

خدایــــا........


دستم به آسمانت نمی رسد

امـا...

تو که دستت به زمین می رسد بلندم کن

یک سال

یک سال دیگه هم گذشت

برای من

برای وبلاگم

برای سنم

چه خوبه ادم تولدش با تولد وبلاگش یکی باشه

تو این یکسال فقط ...