آن دم که کبوتر از بام خانه گذشت و آه دختر تنهای شب در فضا پیچید من وتو در کنار هم به سایه ی در ختان انبوه شب روی دیوار ها خیره بودیم ناگهان صدای باد سکوت مرگبار را شکست و بعد به چشمانت خیره شدم حلقه ی اشک را در آن دیدم گفتمت: غمت را بگو .گفتی : غم من در چشمان تو نهفتست . گفتم : کی خواهم فهمید که غمت چه بوده ؟ گفتی : آن دم که سیاهی شب سایه گسترده و تو در تنهایی خود خواهی بود . گفتم : هر گز . تا تو هستی من هرگز تنها نخواهم بود. لبخندی زدی و دستانم را گرفتی آن گاه گفتی : در آن شب جز تو کسی با من نیست اما افسوس که من همانند این درختان بی حرکت خواهم بود و حتی فرصت خداحافظی را نخواهم داشت . از حرفهایت خنده ام گرفت . چشمانم رابستم و به خواب رفتم هنگامی که چشمانم را گشودم هنوز شب بود و دستان تو دردست من اما دستانت گرمای همیشگی را نداشت بعد از سکوتی که شب فراهم کرد رازت را فهمیدم اما افسوس که دیگر از آن شب به بعد ندیدمت و تو برای همیشه جسمت را به خاک سپردی اما روحت در من زندست.
پ.ن : اینو یه جایی قبلا نوشته بودم الان پیداش کردم و دوست داشتم بزارم
یک سال دیگه هم گذشت
برای من
برای وبلاگم
برای سنم
چه خوبه ادم تولدش با تولد وبلاگش یکی باشه
تو این یکسال فقط ...